۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

سلول انفرادی- اوباشان و زندانيان (ادبيات جنبش مدني ايران)

سي سال حاكميت اسلاميان، آكنده از زندان و تجاوز و اعدام و حق كشي شهروندان ايراني است؛ مجمع الجزاير جمهوري اسلامي، حكايت شكنجه و استبداد است؛ داستان اعدام ها و اعدام ها و غارت اموال عمومي و فساد، كه بايد نوشت و گفت و پخش كرد...
متني كه به دنبال اين يادداشت مي آيد، حكايت زنداني است كه جواني مرا در خود گرفت و جاي معشوقه را به شلاق سپرد. اكنون كه جنبش مدني ايران وارد دوره تازه اي از مبارزات حق طلبانه شده است، مي توان در نوشتن و ثبت جنايات جمهوري اسلامي به هر سبك و شيوه اي، همراه با معترضان بود و در كنار خاطره نويسي، تحليل تاريخي، پژوهش فرهنگي، ادبيات جنبش مدني را هم غنا بخشيد؛ اين متن بخشي از رمان تاريخي اوباشان و زندانيان است كه پيش از اين بخش هاي ديگري آن هم منتشر شده بود و متن كامل آن به زودي در شبكه جهاني و فرايند آزاد اطلاع رساني اينترنت منتشر خواهد شد.
****
با تیپای زندانبان به تاریکی سلول پرت شدم؛ زمانی گذشت تا چشمام به فضای سلول عادت کرد؛ دیواری که روبروی در بود، بیش از دیگر زاویه ها روشن بود؛ کم کم خطوط درهم و برهمی، سایه تیره و تار چشمانم را به خود می خواندند. نزدیک تر رفتم. خطوط، نوشته هایی بودند از زندانیانی که پیش از من، به آغوش سرد و نمور این سلول رانده شده بودند. نوشته- کنده هایی از ثبت تاریخ هایی که زندانیان از خود به یادگار گذاشته بودند. جمشید- پانزدهم مرداد هزار و سیصد و شصت. رسول- هشتم شهریور هزار و سیصد و شصت و سه. و... حال خطوط معنایی بیان می کردند؛ هر تاریخی، علامت وجود انسانی در این سلول بود. حضوری برای ابراز عقیده و مقاومتی برای آزادی بیان. بالای تاریخ ها، ورودم را به سلول ثبت کردم: علی- پنجم مهر هزار و سیصد و شصت. كم كم داشتم خستگی اتاق بازجویی را در تمامی بدنم حس می کردم. کنار همان دیوار آرام بر زمین نشستم و زانوهایم را كه از درد ایستادن طولانی در صف بازجویی از اختیارم خارج شده بود، در بغل گرفتم و با گره کردن دستام دور زانوهایم، سرم را به دیوار تکیه دادم. از فرط خستگی پلکام سنگین می شدند؛ در میان خواب و بیداری خاطراتم زنده شدند. روزهایی که در دوره راهنمایی درس می خواندم و اولین تجربه های سیاسی را تجربه می کردم. روزهایی که خوره کتاب خواندن پیدا کرده بودم و هر چی به دست می آوردم، از ورق پاره های روزنامه تا کتاب های داستانی و مصور را می بلعیدم. به کتابفروشی ها می رفتم و در میان قفسه ها خود را شاداب می یافتم. در کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و جوانان که نزدیک خانه مان بود، عضو شدم و دو روز یک بار کتاب ها را بعد از خوندن تعویض می کردم و وقتی متصدی کتابخانه مهر دریافت و تحویل کتاب ها را به کارتم می زد، از خوشحالی بال درمی آوردم.
از در کتابفروشی که وارد شدم، در ته مغازه حضور چند جوان تازه توجهم را جلب کردند؛ با راهنمایی دوست کتابفروشم به جمع شان پیوستم. سخن از کتاب و کتابخوانی بود و این که باید مطالعه سمت و سوئی داشته باشد. من هم به فراخور معلوماتم و نه سنم اظهار نظر می کردم.
«علی، چند سالته؟ از کی به مطالعه علاقه پیدا کرده ای؟»
این سئوالات را یکی از آن جوان ها پرسید. در جوابش گفتم:
«دوازده سال دارم. پنج سالی است که به مطالعه روی آورده ام. شما؟»
«من ناصرم. بیشتر در چه زمینه ای کتاب دوست داری؟»
باهاش دست دادم و از آشنایی اش اظهار خوشحالی کردم.
«آقا ناصر، من بیشتر ادبیات و تاریخ را دوست دارم. یادمه وقتی سال اول دبستان می رفتم، کتابهای ادبیات کودکان می خواندم. هر هفته هم مجله کیهان بچه ها را می خوندم. یک بار هم پدر به خاطر خواندن بیشتر مجله و کتاب، کتک مفصلی بهم زد و تازه دلش که آرام نشده بود، تمامی مجلاتم را جلوی رویم در حیاط خانه مان آتش زد و مرا مجبور کرد در حالی که گریه می کردم به سوختن آن ها نگاه کنم. هی بهم می گفت: ببین همه را آتش زدم که دیگه از اینا نخری! در همان حال آقا ناصر من تو در دلم می گفتم: فکر کردی. از فردا باز هم مجله و کتاب می خرم و یواشکی و به دور از چشم تو، آن ها را می خونم. خوب این طوری بود که بیش از درسهای مدرسه، به کتاب خوندن رو آوردم تا الآن که خدمت شما هستم...»
ناصر با شنیدن حرفای من، کتابی را از پشت قفسه ها بیرون آورد و به دستم داد. داشتم عنوانش را می خواندم که بهم گفت:
«علی این کتاب ماهی سیاه کوچولوست. صمد آن را نوشته. بخوانش و به کسی هم نشانش نده. سعی کن درست مطالب آن را بفهمی. دفعه بعد که اومدی کتابفروشی راجع به اش باهم صحبت می کنیم. حالا بذارش تو کیف ات.»
بعد از صحبت هایی راجع به کتاب خوانی، به خانه آمدم. آبی به دست و صورتم زدم و در اتاق کوچکی در پستوی اتاق اصلی، جاي هميشگي ام براي خلوت كردن با كتابهام، کتاب را از کیفم درآوردم و شروع به خواندنش کردم. هر چقدر پیشتر می رفتم،؛ بیشتر به تفاوت «ماهی سیاه کوچولو« با محتوا و مضمون کتاب هایی که قبلا خوانده بودم، پی می بردم. در داستان های خسروشاهانی نه از سرپیچی خبری بود و نه از بعلیده شدن. (همیشه وقتی به یاد ماجرای داستان «کمدی افتتاح» كه اولين كتابي بود كه به دست گرفتم، می افتم، بی اختیار خنده ام می گیرد) کتاب را که تمام کردم، در ذهنم به مقایسه آن با «بوف کور» و «حاجی آقا» و «سگ ولگرد» صادق هدایت پرداختم؛ مضامین آن ها را بیشتر در زندگی ام حس می کردم تا عصیان ماهی کوچکی را که برای دیدن دريا و کمک به دیگر ماهیان، خود را به آب و آتش می زند و آخر سر هم نفهمیدم که بالاخره این ماهی قهرمان موفق می شود یا نه؟ اما در بوف کور با دنیایی آشنا شدم که حس زیبایی شناختی را به من ارزانی می داشت. در حاجی آقا هم جلوه هایی از برخوردهای برخی از کسانی را می دیدم که در محله به کسب و کار مشغول بودند، دستی در امور خیریه داشتند و سپاس گزار نعمات خدائی، با صیغه ای در خانه که کلفتی را بر عهده داشت. با این حال کتاب «ماهی سیاه کوچولو» را برای این که اولین تجربه ام در این نوع کتاب ها بود، تا آخرش خوندم و خودم را برای گفت و گو با آقا ناصر آماده کردم.
«هی با توام. مگه بی هوشی؟ بلند شو بیا. حاج آقا کاره ات داره. هی زندانی مگه کری؟...»
کم کم صدا برایم واقعی تر شد. از خاطرات آن دوران بیرونم آورد. به خود جنبیدم. تا پاسدار نگهبان تمامی در را باز کند، بلند شدم و بعد از این که دستام را برای زدن دستبند جلویش بردم، باهم به طرف اتاق بازجویی راه افتادیم.
اواخر هفته سری به کتابفروشی زدم. آقاناصر باز هم با دوستانش در انتهای کتابفروشی مشغول بحث بودند. پیش شان رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی، ناصر رو به کرد و از کتاب صمد پرسید. گفتم آن را خواندم و چیز دلچسبی برایم نداشت.
«علی تو از بس کتاب های داستانی خوانده ای، ذهنت با این ادبیات آشنا نیس. باید کتاب های دیگری را هم بخوانی تا بتوانی سر از ادبیات متعهد دربیآوری. برای کمک به تغییر ذهنت خوب است که در بحث های ما شرکت کنی. چطوره با ما به کوه بیایی، هم صحبت هایمان را می کنیم و هم تفریحی می کنی. ها. نظرت چیه؟»
بهش گفتم فعلا که نزدیک امتحاناتم است و نمی توانم به کوه بیایم. در دلم نگران بودم که نکند این دفعه آقاناصر می خواهد کتابی راجع به بچه نهنگی به من بدهد که از خوردن ماهی های کوچولو اجتناب می کند. یا این که شیری به خصلت درندگی خود پشت پا می زند و در کمال آرامش با آهوان و دیگر شکارهای خود زندگی را سر می کند... تقه ای که به در بازجویی خورد، خیالاتم را پراند. صدای پاسدار نگهبان بود که با باز کردن دستنبد از دستام، به بازجو می گفت «حاج آقا زندانی که خواسته بودید.»
داخل اتاق که شدم، بازجو با اشاره به تنها صندلی مقابلش، ازم خواست که بشینم. از درد مانده شلاق، کمرم مث کمر پیرمردا شده است. تا خم می شوم، درد امانم را می برد. با این حال باید بشینم تا حاج آقا باز هم نصیحت های شرعی اش را با چاشنی دعوتم به دین داری و لو دادن دوستانم شروع کند. از بس این حرفا را شنیده ام، خودم مثل آخوندا شده ام، دستی در روایات و آیات قرآنی پیدا کرده ام که در مدت بازجویی ها بر محفوظاتم افزوده است. یادم نمی ره وقتی پاسداره تن به ستون بسته ام را شلاق می زد، با هر ضربه ای که پائین می آورد، از ته دلش حسین و زهرا را صدا می زد و خیرات اش را با ثواب توأم می ساخت. یادمه تا ضربه های آخری هوشم سرجاش بود و خودم هم ضربات را می شماردم، پنجاه و چهار، پنجاه و پنج، پنجاه و شش ... وقتی از زمین بلندم کردند، به حالت بی هوشی افتاده بودم. کشان کشان از ستون بازم کردند و به گوشه ای انداختنم. حالا هم همان ذکر را در میان بازجویی و حرف زدن من، پاسدار بازجو بر زبان می آورد.
از جلسه های بعد بود که بیشتر با آقا ناصر و دیگر بچه های سیاسی اخت شدم و به گروه شان پیوستم، بدون این که بدانم من با این ها چکار دارم. کم کم حرفا به مسائل سیاسی کشید. به این که خاندان سلطنتی را فساد گرفته و امپریالیست ها کشور ما را غارت می کنند. هر وقت که از ناصر آقا معنی این کلمات را می پرسیدم، جوابش از خود کلمات سنگین تر بود و خارج از فهم من. من با ستارخان و باقرخان آشنا بودم. با مشروطه چی هایی که حیثیت ایران را نگه داشته بودند. با نویسندگانی چون صادق هدایت، جمالزاده هم کم کم داشتم آشنا می شدم. شعرهای فروغ برایم همیشگی تازه گی داشت. تصنیف های کارو و عارف را هم برای دل خودم و بعضی از دخترای همسایه زمزمه م می کردم. چند باري هم پادشاه را به همراه ملكه وقتي با ماشين رو باز از خيابان مي گذشتند، از نزديك ديده بودم و حسي عاطفي به آن ها داشتم، چهره مهربان و آرام پادشاه و ملكه را در ضمير كودكي ام حك كرده بودم و از اين كه توانسته بودم آن ها را بدون واسطه ببينم، احساس غرور مي كردم، اما کتابهایی که ناصر بهم می داد، هیچ کدام از اینارو نداشتند. شلوغی های که کمی آرام شدند و حکومت تازه پا گرفت، روزی ناصر کتاب «نینا» را بهم داد. گفت:«علی این رمانی است از مبارزات زحمتکشان باکو...»
«آقا ناصر حتما منظورتان ماکو است، شهری در منطقه مرزی آذربایجان و ترکیه...»
«نه علی. باکوی آذربایجان شوروی را می گم. شهری در شوروی...»
«آقا ناصر این کتاب به چه درد من می خورد؟ من که این همه مشکل در دوروبر خودم می بینم، چرا باید مبارزات شوروی را بخوانم؟»
«ببین علی تو هنوز آگاهی طبقاتی پیدا نکرده ای. در مرام ما شوروی و ایران و دیگر کشورها نیس. همه کارگران و زحمتکشان دنیا برای ما مردم استثمار شده ان. گذشته از این ما می توانیم در مبارزات خود از تجربه های آنان هم استفاده کنیم. به همین خاطره که خواندن این کتابا لازمه...»
صدای تقه ی خودکار بازجو به روی ميز، حال و هوای گفت و گو با ناصر را پراند؛ بعله بفرمائید. من که در بازجویی های قبلی گفتم من نه در خانه تیمی بودم و نه از اعضای تشکیلات. من در حد یک هوادار بودم....
«ببین بازهم آمدی و نساختی. مگه میشه هوادار باشی و این همه اطلاعات راجع به مواضع و تاریخچه راه کارگر بدانی و تحلیل های سازمان را درست و حسابی ارائه کنی. ما خبر داریم که تو حتی تفاوت تحلیل های سازمان با دیگر گروهک های ضدانقلابی را می دانی و در جمع های خودتان به آن ها اشاره می کردی....»
ناصر از بچه های فدائی بود. اینو بعد از انقلاب در تجمعات فهمیدم. سال پنجاه و هشت که همه گروههای سیاسی علنی شدند و دفتر و دستکی برای خود درست کردند، باهم به دفتر فدائیان می رفتیم و نشریه کار را برایم می آورد و یا خودم تهیه می کردم. نادانسته و ناخواسته و فقط از روی احساسات جوانی و علاقه به خلق محروم به سازمان چریکهای فدائی خلق ایران پیوستم. تازه داشتم جا می افتادم که مساله انشعاب پیش آمد. مواضع جناح اقلیت سازمان برایم پسندیده تر بود. بدون اینکه از اختلافات سر دربیاورم، به خاطر مواضع ضد حکومت اسلامی جناح اقلیت سازمان، به هواداران اقلیت پیوستم. موضع اقلیت مبنی بر این که «رژیم اسلامی یک ارگان سازش است. خرده بورژوازی ضدامپریالیست در اتحادش با بورژوازی لیبرال به سازش کشیده شده و به زیر قیادت درآمده و اکنون این ارگان سازش، دست بالا را دارد. این خمینی نیست که بر رأس قدرت نشسته بلکه عناصر بورزوازی طرفدار سرمایه داری وابسته دست بالا را گرفته اند» برایم جذابیت بیشتری داشت. مواضع تند و ستیز جویانه اشرف دهقانی که معتقد بود ساختارهای سرمایه داری وابسته در ایران بعد از قیام بهمن دست نخورده مانده و اقدامات ضد آمریکایی رژیم جدید فقط در حد خیمه شب بازی عوام فریبانه است، برایم بی مورد جلوه می کرد. از طرفی موضع چریکهای فدائی اکثریت که به پیروی از حزب توده دولت جمهوری اسلامی را ملی و ترقی خواه می دانستند، برایم واقعا چندش آور بود و من که همیشه از حزب توده نفرت خاصی داشتم نمی توانستم بر مبنای دیدگاه آنها، رژیم اسلامی را دارای مشروعیت، در تضاد با امپریالیسم بدانم که ایران را به راه رشد غیر سرمایه داری می کشاند. بنابراین به موضع اقلیت تمایل پیدا کردم. به مقر سازمان در مهاباد رفتم. با دیگر گروههای مبارز کردستان صحبت کردم. در دفتر کوموله هم نهاری خلقی خوردیم. با استحاله ای که در مواضع اقلیت پیش آمد و از طرفی من هم دایره مطالعاتم را وسیع تر می کردم، به سازمان انقلابی کارگران ایران متمایل شدم. در خانه های تیمی راه کارگر مستقر شدم و دوستان تازه ای پیدا کردم. راه کارگر جمهوری اسلامی را رژیمی بوناپارتیستی می دانست که روحانیت طرفدار ولایت فقیه به رهبری خمینی به مثابه یک کاست حکومتی، میان طبقات و اقشار مانور می دهد، بدون این که نماینده هیچ کدام باشد و تنها به حفظ قدرت خود می اندیشید. برای حفظ این قدرت، رژیم مجبور است نظام سرمایه داری نفتی را هم بازتولید کند. این رژیم از همان لحظه ی به قدرت رسیدن سرکوبگر و فاشیست مآب بوده است. من هم جزوه ی «فاشیسم کابوس یا واقعیت؟» را تمام و کمال خوانده بودم؛ جزوه ای که بر اساس تحلیل مارکسیتی- لنینیستی از وضعیت اجتماعی ایران در دوره ای که منجر به انقلاب اسلامی شد را دربرداشت و در میان دیگر تحلیل های چپ گرایانه، یک سر و گردن از آن ها بالاتر بود. این تحلیل خصوصا جنبه در توضيح سرکوبگری رژیم بیشتر برایم ملموس و عینی تر بود. موقعی که دستگیر شدم هوادار فعال راه کارگر بودم و بازجویم به خاطر مطالعاتم در گروه های چپ و آشنایی که با تمامی آنها داشتم، نمی توانست بپذیرد که عضو سازمان نبوده ام. به همین خاطر هم چند مرتبه زیاده از حد به شلاقم بستند.
«هی باتوام. هواست کجاست؟ بالاخره آدرس خانه ای را که برای گرفتن دستورات سازمان به آن جا می رفتی می گویی یا این که بازجوی دیگری کار را ادامه دهد؟»
حالا که چند روزی از دستگیری ام گذشته است، می توانم آدرس را بگویم. از نظر تشکیلاتی بچه ها تا حالا متوجه دستگیری من شده اند و خانه را خالی کرده اند.
«من که بهتون گفتم خانه ی تیمی هیچ وقت نبوده ام. فقط یکی دو بار برای گرفتن کتاب به خانه یکی از دوستانم رفتم. اگه منظورتان آن خانه است، من حرفی ندارم بهتون نشانش می دم. اون خانه دوستم است که با پدر و مادرش آن جا زندگی می کنند. من آدرس نوشتاری اش را بلد نیستم، اما خودم می توانم محلش را به پاسدارها نشان دهم...»
با اشاره بازجو به بیرون از اتاق آمدم. همان نگهبانی که مرا آورده بود، به دستام دستبند زد و راهی سلول شدم.
شیرینی روزهایی که به دور از غم دنیا در جمع دوستان و با مجادلات سیاسی سپری می شد، هنوز هم در وجودم غلیان دارند. روزهایی که مدام کتاب می خواندم و بدون این که بتوانم برخی از آن ها را بفهم می خواندم و می خواندم؛ کتاب هایی از منتخباتی که به صورت غیرقانونی از لنین، مائو و دیگر کمونیست ها به دستم می رسید و من با ولع تمام آن ها را می خواندم و پستوی اتاق را به محل مطالعه تبدیل کرده بودم و هر چه کتاب از گروه های سیاسی به دستم می رسید، بدون فوت وقت و یک سر می خواندم. یادم نمی رود که رمان «نینا» را در عرض یک شب خواندم. «دن آرام» و دیگر ادبیات سوسیالیستی را هر چه پیدا می کردم می خواندم. آن چیزی که در مطالعاتم جایش خالی بود، تاریخ کشور خودم بود و در مقابل درخواست های من از هم مرام هایم، آن ها مرا به مطالعه بیشتر در مسائل جهانی راهنمایی می کردند و توجیه شان این بود که باید دید انترناسیونالیستی ام را تقویت کنم. همیشه یک جواب می گرفتم:«کارگران سراسر جهان متحد شوید»! نمی توانستم بپذیرم که چه سنخیتی میان من و کارگران جهان است؟ نمی فهمیدم که میان استبداد اسلامی و خفقان دینی در ایران با اعتصاب کارگران امریکای لاتین چه رابطه ای می تواند باشد؟ یادمه یه روز هم با چندتا از بچه های سازمان به شغل عملگی رفتیم تا به اصطلاح درد و رنج زحمتکشان را واقعی تر حس کنیم. و من چه عذابی از این تجربه مزخرف و بی هوده کشیدم. چشام به دردی دچار شد که تا چند روز بعد مجبور شدم با چای آن ها را بشویم. کمر دردم کمتر از درد شلاق هایی که در زندان خوردم، اذیتم نمی کردند. هنوز هم درد ناشی از شلاق های پاسداران، رگ های کمرم را تحریک می کنند و پاهایم که به زیر شلاق رفتند و بعد ازم خواستند که راه بروم و هر قدمی که برمی داشتم، جای شلاق ها به تاول هایی بدل می شدند و رئوفت اسلامی را در هر گامی بهم یادآوری می کردند. درد شلاق، دردی است که بر تمامی وجودم فراتر از زمان و مکانی مشخص فرود آمد و تا آخرین نفسم، آن را با خود خواهم کشید؛ هم چون لذت عشقی که در جانم مأواء گزید و تا به پایان حیات برسم، با من خواهد بود. شلاق و شکنجه نماد و سمبل استبداد است و به جان و تن آدمی وارد می آید و موضوعی اخلاقی می شود و هویت زندانی و معترض را نشانه می گیرد که، زندانی با حفظ هویت اش آن را به ساحت زیبایی شناختی می کشاند و با مقاومت در برابر استبداد و رهائی از شکنجه، زندگی را آن گونه که خود می خواهد و می اندیشد می سازد. به این خاطر است که هانا آرنت می نویسد استبداد پيش و بيش از آن كه مساله اي سياسي باشد، مقوله ای اخلاقی است.
هنوز در سلول ام و می دانم که برای شناسایی خانه باید تا تاریک شدن هوا منتظر بمانم. صدای اذان که بلند می شود، چند پاسدار از راهرو صدام می کنند و من آماده می شوم برای بیرون رفتن و شناسایی خانه؛ در صندلی عقب ماشین میان دو پاسدار می نشینم؛ این پاسدارا با پاسدارای نگهبان فرق دارند. روی لباس فرم شان، کت شخصی پوشیده اند و به جای تفنگ، اسلحه کمری دارند. پاسدار دیگری جلو و کنار دست راننده نشسته است. تو دلم به این حفاظت می خندم؛ من یه نفر و چهار نگهبان! از مقر سپاه تا آدرسی که خیابان به خیابان پاسدارا را راهنمایی می کنم، فاصله زیادی نیست. هوای پائیزی به سر و رویم می زند و نسیم خنکی که پیش درآمد زمستان است، تنم را به سردی می خواند. به سر کوچه که می رسیم، رو به پاسدار بغل دستی ام می گویم در چهارم از سمت راست. با پاسدار دیگر پیاده می شود و به سمتی که من گفته ام می روند. نزدیک به بیست دقیقه ای می گذرد، برمی گردند و تا پایشان به داخل ماشین می رسد و در را بسته و نبسته، پذیرای مشتی از آن ها به صورتم می شوم. «آخه لاکردار این خونه که مال معتمد محله است. خود پسره هم که در بسیج دانش آموزی فعالیت داره. تو مطمئنی که آدرس را درست داده ای؟ مادره که با حجاب تمام اومد و کلی بدوبیراه حواله کسی کرد که ما را به در خانه شان فرستاده است. آقا زود برگرد به قرارگاه. انگار این با زبان آدمی زاد راه نمی آید.» با این تشرها می دانم که امشب هم بساط شلاق و مشت و لگد پهن است. با سرعت از خیابان ها می گذریم و به بازداشتگاه می رسیم. یک راست مرا با تهدید و لگد پراندن به سلول می رانند. آخرای شب است و از شام هم خبری نیس. تازه داره چشمام سنگین می شه که نگهبان صدام می کند.در سلول باز می شود و به طرف اتاق بازجویی راه می افتیم. تا به اتاق می رسم، رو تخت می خوابانندم و دستام را با دستبند به دو طرف تخت می بندند. پاهام را با دو پابند دیگر به ستون های پایین تخت می بندند تا بدنم سفت و سخت کشیده و برای شلاق صاف شود؛ بازجو با فرود آوردن اولین ضربه زبان به فحش و بدگویی می گشاید. از دستم شاکی است که آدرس انحرافی داده ام و سرکارشان گذاشته ام. ضربات شلاق چنان محکم است که صدای فریاد خودم را هم نمی شنوم. در میان بیداری و بی هوشی به یاد لب های شیرین ز.. می افتم. وقتی لبانم را در دهانش می گرفت و زبانم را به دهانش می کشید، انگاره بر زایش دوباره ام پای می فشرد. هم آغوشی مان را با تمام وجودم مزمزه می کنم. دیگه ضربات شلاق از مکان بازجویی و زمانی که درازکش در  برابر شکنجه گرم قرار گرفته ام، فراتر نمی روند و من در فراسوی این مکان و زمان نکبت گرفته به عشقبازی تن می دهم که تولدی دیگر برایم است. ضربات شلاق جایش را به گره دستان ز.. داده است که به محکمی مرا به خودش می فشارد و تنم را به پیوستگی تن اش می گیرد. با آبی که نگهبان به صورتم می پاشد، از شلاق و خیالاتم بیرون می آیم. نفسی تازه می کنم و دهن کف کرده ی بازجوی شکنجه گر را با چهره ای عبوس و عصبانی در مقابل خودم می بینم. نعره می زند«جوجه کمونیست بالاخره من تو را به حرف می آرم. تو فکر می کنی که با سر دواندن ما می تونی دوستاتو فراری بدهی. از قاضی می خوام که برات اعدام ببرد... یه خلق دوستی بهت نشان بدهم که تا آخر عمرت یادت باشد...» اتاق دور سرم می چرخد. حالت تهوع بهم دست می دهد.  بی اختیار ذهنم به تیتر یکی از روزهای سال پنجاه و هفت می رود «رهبر انقلاب: در حکومت اسلامی کمونیست ها هم در ابراز عقیده آزادند.» دیگه از بیرون رفتن با پاسدارا برای شناسایی خانه خبری نیس. چنان له و لورده ام کرده ام که تا چند روز نای بلند شدن ندارم. کمی که حالم خوب شد، برای ترساندنم و گرفتن اطلاعات، اول پدرم را به سراغم فرستادند، در اتاقی نزدیکی در ورودی حفاظت اطلاعات سپاه.
«پسرم هر چی می خواهند بهشان بگو. من دوره مصدق رو دیدم که صبح درود بر مصدق می گفتند و بعد از ظهر جاوید شاه. تو این مملکت صحنه گردانان بالایی عوض می شوند و پایینی ها کشته و زندانی! دوتا آدرس و چندتا اسم ببین می ارزه که این طوری خودتو و جوانی تو به باد بدی؟...»
«آقاجون، می خوای آدم فروشی بکنم و آزاد بشم؟ اونوقت تو خودت به چشم یک آدم بی خود بهم نگاه نمی کنی؟ خودت مگه همیشه به گوشم نمی خوندی که می بخور، منبر بسوزان. مردم آزاری نکن. آقاجون این حرفات همیشه و در همه جا در گوشم است. حالا ازم می خوای که جوونایی مثل خودم را به زیر شلاق اینا بکشم. آقاجون پشتم را نگا کن! این بدن پسرته که این چنین به زیر شلاق کشیده اند. این اسلام ایناست که بدتر از حیوان ماهارا به صلابه می کشند. آقاجون مگه من چی می گفتم به غیر اون چیزایی که خودت یادم داده بودی، این که همیشه هوای ضعیفها رو داشته باشم. مگه همیشه سفارش نمی کردی که وقتی از جلوی مغازه رد می شم شیطون قولم نزده که دستمو ببرم به میان وسایل مغازه دار و از اونا کش برم؟ مگه شما نمی گفتید که هر کسی در انتخاب سبک زندگی اش آزاده؟ خوب آقاجون من هم برا آزادی خودم و دیگران این جا هستم. مگه خودتون همیشه نمی گفتید که به دین کسی کاری نداشته باش؟...» گریه پدرم، حرفارو در دهنم خشکاند. بهش دلداری دادم که حوصله کند. بهم گفت «علی به من گفتن که کاری باهات نداشتن. الان که وضعیت بدنت را می بینم، داغ از دلم سرازیر می شود. آخه من به مادرت قول داده بودم که شماها رو صحیح و سالم بزرگ کنم. روم سیاه از این وضعیت تو.» به پدرم گفتم «اشکالی نداره، مگه خودتون همیشه نمی گفتید که مرد اون که زمین بخوره و خودش بلند بشه. در ناملایمات قوی باشه. خوب من هم در این وضعیت قوی ماندم.» باهام در میان اشک و دلخوری خداحافظی کرد. رو به در خروجی که می رفت، شانه های پدر را دیدم که در زیر خرافه و استبداد هزار ساله خم شده. به یاد حرفاش افتادم که مرا راهی دبستان می کرد و به ریش آخوندا می خندید که ازش خواسته بودند بچه هاشو به مدرسه نفرسته که بی دین می شن. مرا با دستبند به سلول بازگرداندند و میان شادی دیدن پدر و رنج شلاق رهایم کردند.
درسته که دیگه به آرمان های سوسیالیستی باور نداشتم و بیشتر دغدغه آزادی های اجتماعی و فردی را پاس می داشتم، با این حال، هنوز هم از دیدن بی عدالتی ها و نابرابریهای اجتماعی که ریشه در استبداد و دین داشتند، آزرده خاطر می شدم. در زندان بود که از ایده های کمونیستی بریدم و بدون این که بگذارم شکنجه گران و زندانبانانم بفهمدن، با گذشته سوسیالیستی خود تسویه حساب کردم. فهمیدم که اولویت اصلی برای من و برای مقابله با رژیم، آگاهی از داشته های کشورم است و به مشروطیت و هر آن چه که برای ایرانم به ارمغان آورده بود، کامل یا ناقص، دل بستم و به ادبیات و تاریخ روی آوردم؛ مگه می شد رژیم قبلی وابسته به امریکا باشه به قول کمونیست ها، نماینده بورژوازی کمپرادور باشه و این همه سازندگی داشته باشه؟ مگه می شد اخوندای مرتجع و عقب مانده را نماینده مبارزان ضد استبدادی بدانم، با این همه استبداد و ددمنشی که از اینا دیدم، چه در بیرون و چه در زندان... خیلی چیزای دیگه فکرم را به خود مشغول کرده بود. مگه می توانستم با پرچم استالین، مائو، انورخوجه و یا ویتنام و کوبا به مقابله اصیل ترین خاندان حکمران ایرانی بروم و دم از خلق دوستی ایرانیان بزنم؟ در تنهایی خودم هر چه بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این مساله پی می بردم که انقلاب پنجاه و هفت بی خود و بی مورد بود، رژیم را می توانستند با اصلاحاتی به راه مشروطیت بیاورند و... یاد حرفای ناصر افتادم که می خواست با رهبریت ماهی سیاه کوچولو و به سبک و سیاق کارگران مبارز باکویی، کشور را بسازد و امثال منی بچه های بی اطلاع و ناآگاه را با شور و هیجان انقلابی، چریک بار بیاورند. به حرفاش کهیر می زدم و ناآگاهی خودم را به مسخره می گرفتم. می دانستم که بعد از رهایی از زندان، باید بیشتر و دقیقتر بخوانم تا دیگر بار به تور ایدئولوژی ها نیافتم.
شب اول به زیر شلاق رفتم و تا چندین روز این وضعیت ادامه داشت و من در زیر شکنجه های جسمی و روحی قرار گرفتم، تا رابطم را با سازمان راه کارگر معرفی کنم. اعتراف گیری و شلاق زنی و ماندن در انفرادی که نتیجه نداد، مرا با بازجویی های اولیه به دادستانی و زندانی اصلی شهر منتقل کردند و شرایط دیگری پیدا کردم. با دست های بسته و به همراه چندین زندانی دیگر با مینی بوس سپاه راه می افتیم و بعد از گذشتن از خیابان های شهر، به زندانی مرکزی تحویل می شویم.
مینی بوس که از در اصلی زندان وارد محوطه شد، پاسدارای محافظ یکی یکی ما را پیاده کردند و با صف واحدی، به دفتر دادستانی بردند. بازهم نمایش های قبلی تکرار شد. اسم. فامیل. آدرس. جرم. بعد از پر کردن فرم ها و تشکیل پرونده به محوطه زندان برمی گردیم و در اتاقی، لباسهامون را می گیرند و لباس ساده زندان بهمان می دهند. قبل از این که به سلول ها برویم، یکی یکی به اتاق دیگری می برند و از روبرو و طرف چپ ازمون عکس  می گیرند، با شماره ای در گردن. در ته زندان به سلول هایی می برند که انفرادی است و به خاطر تعداد زیاد زندانی، در هر سلول دو در چهار متری، نزدیک به بیست نفر را می چپاندند. شب مصیبت سلول خود را نشان می دهد. نمی توانیم دراز کش بخوابیم. زود تقسیم کار می کنیم و نصف مان درازکش می خوابیم، نصف دیگر با بغل کردن پای شان به خواب می روند. تا صبح صدای داد و فریاد نمی گذارد بخوابیم. صبح به نوبت به دستشویی می رویم و بعد صبحانه.
روز دوم ورودم به زندان، نگهبان صدام می کند و به همراه خودش به دفتر بازجوی دادستانی می رویم. بازجو ازم می خواهد که اگه حرفی نگفته دارم، بگم. چیزی ندارم بگویم و بنابراین روانه سلول می شوم تا روز دادگاه فرا رسد. کی؟ نمی دانم. همان طور که جرم ام هم معلوم نشده است. یادم می آید که در این دولت کریمه، ابراز عقیده بزرگ ترین جرم است.
شرایط سلول توهین آمیز و از حقوق زندانی در آن اصلا و ابدا خبری نیست. به هر صورتی شده وضعیت را تحمل می کنیم؛ با دل خوری ها و نق زدن ها و بیشتر با مراعات هم دیگر. فرقی نمی کند کمونیست باشی یا مجاهد. سلطنت طلب باشی یا مبارز کرد. همه در کنار هم و برای رهائی از استبداد آخوندی به زندان افتاده ایم.
یک هفته ای از آخرین بازجویی ام گذشته است که نگهبان صدام می کند و برای رفتن به دفتر بازجویی آماده می شوم. تا به اتاق بازجویی می رسم، یکی از توابین را در آن جا می بینم. حساب دستم می آید که کجای قضیه ام؛ تا به خودم بجنبم، بازجو با پرخاش بهم می گوید که همه اطلاعات را محسن داده و من حفاظت اطلاعات سپاه و دادستانی و بازجوها را قول زده ام. رودررو با محسن، آشنایی با او را انکار می کنم. اما محسن با تمام جزئیات دیدارهایمان، رد و بدل کردن اعلامیه و حضور در گردهمائی های سازمانی را رودررویم باز می گوید و ازم می خواهد که یکی از افراد رده اول سازمان را که می شناختم، به بازجوها معرفی کنم. بعدش مقداری چرت و پرت در منزلت حکومت اسلامی و بخششی که دادگاه در همکاری من در حقم اجرا خواهد کرد، می گوید. باز هم انکار می کنم و اصرار بر این که این شخص را نمی شناسم. حوصله بازجو سر می رود و مرا با فحش و تیپا از اتاق بیرون می کند، تا با نگهبانم روانه سلول شوم. در راه نگهبان دیگری دو- سه نفری زندان عادی را به نگهبان من می سپارد تا همه مان را به دفتر بند تحویل دهد. با عصبانیت و غرور تمام به نگهبان می گویم: «سرکار، من زندانی سیاسی هستم و نمی توانم با زندانیان عادی همراه شوم...» با تلنگر نگهبان به پیش رانده می شوم تا بند. می دانم شب بساط شلاق برپاست. خودم را برا گفتن مطالب قبلی ام آماده می کنم.
شام خورده نخوره، صدام می کنند. تا در سلول باز می شود، نگهبان ازم می خواهد که چشم بند را ببندم. می بندم. راه می افتیم، دست در دست نگهبان پاسدار. حس می کنم راه طولانی تر از مسیر اتاق بازجویی است. مسافتی را طی کرده ایم که به زندانبان دیگری تحویل می شوم. آره، راه به محوطه روبازی می رود. این را از خنکی هوای شب می فهم. به دستور نگهبان می ایستم. با صدای دیگری، نگهبان چشم بندم را باز می کند. چشام تا به محیط عادت می کند، پیش رویم چهار نفری را می بینم که با چشم بند به ستون هایی بسته شده اند. کنار دستم مرد ریشویی به همراه پاسداری ایستاده است. رو به من می کند: «حکم دادگاه را برایت قرائت می کنم. بسم الله قاسم الجبارین...» هاج و واج زبان می گشایم «اشتباهی شده است. من اصلا دادگاه نرفته ام که حکمی صادر شود.» حرف در دهانم می ماسد، با کشیده ی مرد لباس شخصی؛ «خفه شو. مرتد. منافق. فکر می کنی آنقدر ارزش داری که برایت دادگاه درست کنیم و وقت خودمان را هدر دهیم؟ این حکم را ساعتی پیش حاکم شرع تلفنی ابلاغ کرده است و لازم الاجراست... حیف فشنگی که به تن تان می خورد...»
دستور آتش داده می شود و در مقابل چشمان ناباورم، چهار جوان به نقش زمین می شوند؛ لباس شخصیه به نگهبان اشاره می کند که مرا به تیرک ها ببندند. چاره ای ندارم. راه می افتم، با غلیان ذهنی که از روزهای آزادی و شادی و جست و خیزهای جوانی ام دارم. به ستون بسته می شوم و چشم بند را بر چشمام می گذارند. از پشت سر، دستام را به تیرک می بندند. می فهمم که نگهبان ها از کنارم رفته اند. فقط صدای آماده باش دسته را می شنوم که صدای دیگری که تازه گی دارد، به لباس شخصیه و پاسدارا می گوید «دس نگه دارید. حاج آقا گفتند اشتباهی شده است...» دیگه چیزی نمی فهمم. حسی ندارم. بدنم کرخت کرخت شده است. طناب است که سنگینی بدنم را نگه داشته است. در میان بی هوشی و بی حسی، دستی به صورتم کشیده می شود و چشم بند را باز می کند. پاسدار دیگری طناب را از دستام باز می کند و بدن نیمه جانم را کشان کشان به طرف دیگر حیاط اعدام می برند.
چشم که باز می کنم، خودم را در آستانه سلول می بینم.  تازه به یاد می آورم که در حیاط اعدام، مرا از کنار جسدهای چهار جوان گذرانده اند، با چشمانی باز و دستانی گره خورده در هم. نصفه های شب است و دیگر زندانیان به نوبت در انتظار خوابیدنن. تازه لرز بدنم را متوجه می شوم، با پتویی که غلام به رویم می کشد. زبانم نمی گردد که آن چه را دیده ام بیان کنم. اصرار هم بندی ها، بی جواب می ماند. می دانم که صبح باید به دوستان پاسخ دهم. لرزش بدنم را تداعی می کنم که در همآغوشی از لذت حس می کردم. تا صبح هر دو لرزش خاطره انگیز را با خود می کشم.
صبح در صف دستشویی هستم که نگهبان میآد سراغم تا باهاش به اتاق بازجویی برویم. راه می افتم. تا می رسیم به اتاق، همان بازجوی اخمو را پشت میز می بینم. با عصبانیت بهم می گوید که حکمم صادر شده و عن قریبا اجرا خواهد شد. بهم میگم من که به دادگاه نرفته ام. می گوید این برگه های بازجویی و این اتاق حکم دادگاه را دارد. سرشان شلوغ است و زندانی زیاد. باید زود و سریع پرونده های ببندند. با اعدام های هول هولکی؟ بهم تشر می زند که زیاد حرف نزنم. باز اصرار دارد که همکاری کنم تا حکم تغییر کند. و من از نبودن مساله ای که نگفته باشم، حرف می زنم. در کمتر از نیم ساعت به سلول باز می گردم و در حلقه ی دوستان سوال پیچ می شوم؛ از رفتن دیشب و صبح.
روزها سپری می شوند و بر تعداد زندانیان کم و زیاد می شود. یکی را می برند و یکی دیگر را می آورند. از هر گروهی است، با سن های متفاوت. هنوز صحنه اعدام و حیاط از ذهنم بیرون نرفته اند. مگر می توان آن لحظات را فراموش کرد؟ با چند قرآن و مفاتیحی که در سلول است، ور می روم. حال و حوصله نوشته هایش را ندارم. اصلا حال صحبت با کسی را ندارم. می خواهم بخوابم. می خواهم باور کنم که همه ی آن صحنه ها را به خواب دیده ام. باز صدام می کنند؛ این بار به دفتر دادستانی. تا وارد اتاق می شوم، آخوندی را پشت میز می بینم، در کنارش دو لباس شخصی. اسمم را می پرسد و اشاره می کند که در صندلی روبرویش در وسط اتاق بشینم.
« با توجه به این که بر دادگاه انقلاب اسلامی محرز شده است متهم نامبرده جزو گروه های ضاله و احزاب ضد انقلاب است و تاکنون هیچ همکاری با افراد انقلابی نکرده است، برابر حکم حاکم شرع دادگاه انقلاب اسلامی به شصت ضربه شلاق و دو سال حبس محکوم می شود. این حکم به سمع و نظر متهم رسیده و متهم، هیچ گونه اعتراضی ندارد.» آخوند ورقه را در داخل پوشه مقابلش می گذارد و یکی از دستیاران ختم جلسه را اعلام می کند.
به حکم اعتراض می کنم، با تکرار خفه شو! پاسخ می گیرم. نه  وکیلی، نه رسمیت دادگاهی، نه فرصت دفاع برای متهم. به دستور آخوند رئیس، نگهبان از اتاق بیرونم می آورد و راهی سلول می شوم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

.