۱۳۹۴ شهریور ۲۵, چهارشنبه

رودر رو با خود- بنیان های مدرنیته، تاریخ اندیشه، مدرنيسم ادبي، مشروطیت و هویت ترکی در ایران/ علی اصغر حقدار

(1) زمانه تولد

- به رسم گفت و گوي دوستانه از ابتداي زندگي ات شروع مي كنم؛ متولد تبريز به تاريخ 13 دي ماه 1344(دوم ژانویه 1966)هستی؛ تحصيلات را به روال همگاني آن زمان از مهد كودك، آمادگي و دبستان شروع كرده اي. جايگاه اجتماعي خانواده ات، طبقه متوسط و متجددي است كه ريشه هايش به دوران شكل گيري ملت-دولت رضاشاهي مي رسد. خودت درس آموخته دوران محمدرضا شاهي در دهه پر اتفاق پنجاه هستي.

- بله من در سرآغاز نوسازي هاي پهلوی دوم متولد شدم، رشد آموزشي و ورودم به مراكز تربيتي هماهنگ با شرايط آن دوران بود؛ دوره ای که آموزش های سنتی در خاتمه قرار داشت و آموزش های تازه در حال گسترش بود؛ كودكي پنج ساله بودم كه در مكتب ملاباجي كه دوست نزديك مادرم بود، به آموزش هاي ديني نشستم با شيطنت هاي كودكانه. از آن آموزش ها فقط شیطنت های خودم و صورت مهربان ربابه خانم را به یاد دارم. آموزش ها در تربیت من تاثیری نگذاشتند و الان تنها خاطره ای شیرین از آن دوران دارم. از آن پس مثل بيشترينه بچه هاي طبقات متوسط در مهد كودك و آمادگي ثبت نامم كردند. با این که در خانه ترکی صحبت می کردیم، اما آموزش و پرورش را باید به فارسی می گذراندیم. از آن دوران هم خاطرات خوبی دارم، اگرچه تربیت بعدی ام بر اساس آن ها شکل گرفت و ادامه یافت؛ برادرم در آلبوم خانوادگی مان عکسی از آن دورانم دارد که در لباس مهدکودک و در میان گروه سرودخوان کودکان دیده می شوم! دوره ابتدايي را در حالي شروع كردم كه مادرم در همان اولین روزهای اولین ماه اولین کلاسم(پنجم مهرماه 1350) به بيماري سرطان از دستم رفت؛(مادرم به داشتن سرطان سینه از دستمان رفت و من همیشه به پیشرفت های پزشکی که در سالیان بعد توانست این سرطان را درمان کند، به دیده احترام نگریسته ام.) در آن دوران شاید به رسم زمانه در خانواده های طبقه متوسط ایرانی، پدرم بعضی شبا برای من و برادرم متن هایی را از ادبیات ایرانی می خواند؛ کتاب های «مختار نامه»، «امیرارسلان نامدار» و «دده قورقود» را از آن شب های خاطره انگیز به خاطر دارم. پدرم متن های ترکی و فارسی را در نشست های شبانه می خواند و خاطرات خودش را چاشنی آن ها می کرد. دبستان ساسان در محله کوچه باغ تبریز که برای اولین بار در آن پشت نیمکت های آموزشی نشستم، هنوز هم برایم زنده است و لذت بخش. سوم ابتدايي بودم كه به خاطر نوشتن انشايي از طرف معلمم خانم احمدي اولين جايزه را گرفتم.(من دیر به جستجوی این معلم پرداختم؛ 36 سال بعد در مراجعه به مدرسه ابتدایی و بایگانی آموزش و پرورش تبریز نتوانستم از حال ایشان اطلاعی به دست بیاورم. یکی از افسوس هایی که تا آخر عمرم شاید با خود خواهم داشت.) بعدها كه به خاطرات آن دوران برمي گشتم، تاثيرات مثبت و نيك آن جايزه را در پناه بردن به كتابخواني هميشه با خودم داشتم؛ از سويي كتاب خلا ناشي از مرگ مادر را هم پر مي كرد و به اين صورت بود كه شايد پيش از سنم به كتاب خواني رو آوردم. اولين كتاب غير درسي من مجموعه داستان هاي كوتاه «كمدي افتتاح» بود كه زنده ياد خسروشاهاني نوشته بود. تا به امروز لذت ناشي از آن داستان ها برايم مانده است. تا سال 1357 دوره ابتدائي و سال اول راهنمايي را تمام كردم. همان دوران بود که پایم به کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که در ضلع شرقی باغ گلستان بود، باز شد و من روزانه ساعاتی را در آن جا می گذراندم. به همه کتاب ها بدون این که سوادم برسد، سرک می کشیدم و در میان کتاب ها، آرام می شدم. در جريانات انقلاب كم و بيش و از روي گستاخي هاي نوجواني حضور داشتم؛ بدون اين كه بدانم چرا و به چه خاطر بايد نظام سياسي عوض شود. من از سال 1356 به خاطر خريد كتاب به كتابفروشي شمس در سه راه پهلوی-شاه(سابق) كه از آن برادر صمد بهرنگي-اسد آقا- بود، رفت و آمد مي كردم. در همان دوران بود كه با كتاب هاي صادق هدايت آشنا شدم و توسط جواني كه در مغازه بود، كتاب «ماهي سياه كوچولو» صمد بهرنگي را خواندم. يادمه كتاب را وقتي گرفتم، به توصيه آن جوان، كتاب را در زير لباسم روي شکم پنهان كردم تا كسي نبيند؛ بعدها فهميدم كه به آن كتاب حساسيت خاصي وجود داشت. «بوف كور» هدايت را به همراه بخش عمده اي نوشته هايش در آن سال ها خواندم. چندين رمان اصلي نظير «جنگ و صلح»، «دن آرام»، «زمين نوآباد»، را براي اولين بار آن دوران خواندم، بدون اين كه به پيام و محتواي آن ها پي برده باشم؛ سالياني بعد بود كه با خواندن دوباره آن رمان ها، فهميديم كه چه لذت هايي را بدون استفاده كامل از دست داده بودم. در رفت و آمدهاي مكرر به كتابفروشي شمس بود كه پيش از سنم سياسي شدم، بدون ذره اي درك از مسائل سياسي پيرامونم؛ متوجه شدم آن جوان از هواداران سازمان چريكهاي فدائي خلق ايران بود و مي دانيد كه تبريز هم-تاكنون- از مراكز اصلي اين جريان چپ بوده و است؛ (محله پدری من همجوار محل زندگی خانواده دهقانی است.)انقلاب كه شد، من هم در جريانات وارد شدم و كتاب هاي جلد سفيد را دانسته و ندانسته مي خواندم. در آزادي نيم بند سال 1358 بيشترين دوستان و هم محله هايم را برخي رهبران، اعضا و هواداران گروه هاي سياسي مخالف دولت انقلابی از چریک های فدایی تا سازمان پیکار و راه کارگر و مجاهدین خلق تشكيل مي دادند؛(محله کوچه باغ در تبریز، از محلات خاصی است؛ یعنی از همه نوع ایده و مذهب و... در آن است و همه کوچه باغی ها نخوت آمیز خودشان را یک سروگردن از دیگر تبریزی ها بالاتر می دانند، بدون این که برای این روحیه شان علتی یا دلیلی وجود داشته باشد!) با اين زمينه ها بدون آگاهي لازم، وارد صحنه هاي سياسي شده بودم؛ اولين برخورد من با خشونت سياسي در همان روزهاي پرالتهاب بهمن 1357 بود كه شاهد به دار آويختن مردي در یکی از خيابان های اصلی تبریز(چهارراه شهناز و روبروی سینما دیانا) و روي درخت بودم كه به اتهام ساواكي بودن گرفته بودند و همان جا به صلابه اش كشيدند؛ صحنه ديگري هم كه در كنار اين صحنه هميشه برايم چندش آور هستند، كشيده شدن پاسباني بود كه به پشت وانت باري بسته و در خيابان هاي شهر او را روی زمین مي كشيدند؛ يادم است او نصف جان و تكه پاره روي خيابان ها به اين سو و آن سو كشيده مي شد. از آن زمان تاكنون هر وقت كه صفت فرهنگي به انقلاب اسلامي مي دهند، فقط مي توانم پوزخندي زده و اعتراضم را پيدا و پنهان بيان كنم.

.