۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

زنی در استانبول

روایت سوم(1)

چند روز است راهی اسکله هستم. کنار در خروجی سالن لنکرگاه کشتی هایی که از اسکله کادی کویی می آیند، می ایستم و به مسافران نگاه می کنم. سکوت چهره اش بر خاطرم نقش بسته است. با موهایی سیاه که از پشت بسته بود. دستانی که کتاب را به سینه اش می فشرد. چشمانی که با شیطنت و نگرانی نگاه می کرد و بر شیدایی و انتظار مرد می افزود. مردی که هر روز در استقبال از مسافری نیامده، در اسکله به انتظار می ایستد. آسیمه سر به دریا می نگرد و با هر کشتی که در اسکله پهلو می گیرد، منتظر مسافری است که پای در اسکله بگذارد. سوت کشتی و گذر تراموا و همهمه رهگذران در اسکله، بر لحظات انتظار می گذرند. استانبول به نمادی از معشوق مرد تبدیل شده است؛ در جای جای ساحل ها و گذرگاه ها و خیابان ها و بارهای استانبول، خیال معشوقش را با خود می برد؛ با دهان او مشروب می خورد و با فکر او قدم می زند و با صدای او سخن می گوید و با ترنم بوی بدنش، هوای عاشقانه استانبول را تنفس می کند. زن بی پروا در دوری اش روزگار می گذراند. کنار میزش می روم. در خود فرو رفته است. روبرویش می نشینم. برایمان مشروب سفارش می دهد. نوای موسیقی فضای میخانه را پر کرده است؛ صلاح الدین پینار ترانه «چرا این زن بی رحم را دوست دارم» را می خواند. سیگاری تعارف می کند و سیگارش را با آتش سیگاری در دست، روشن می کند. گارسون گیلاس های ودکا را روی میز می گذارد. در خلوت اش نگاهم می کند. هنوز از رفتن زن لحظاتی نمی گذرد؛ برای مرد قرنی در تنهایی گذشته است. با حسرت به صندلی خالی کناری اش نگاه می کند. صدای سوت کشتی که از بندر استانبول خارج می شود، ساکنان شهر را بدرقه می کند. قطرات باران، به آرامی بر شیشه های میخانه می ریزند. ساحل یاشیل کویی و میخانه ای و گذر کشتی در دریای مرمره. در میان دود سیگار و صدای موسیقی و مستی شبانه، نجواکنان می گوید «راوی داستان زندگی ام در آواره گی شدم... وطن کجاست؟ تبریز اشغال است؛ تهران به زیر یوغ فرو مانده است؛ استانبول با همه زیبایی اش مهمان سرایی بین راهی است؛... وطن چشمان معشوق است...» صدایش در صدای خواننده گم می شود. صلاح الدین پینار هم چنان ترانه «چرا این زن بی رحم را دوست دارم» را می خواند. جسته و گریخته، ورق به ورق صدایش را می شنوم و داستانش را می خوانم. از کادی کویی سوار کشتی شدم تا در اسکله امینین پیاده شده و به کتابخانه سلیمانیه بروم. در نیکمت روبرویم زنی نشست. کشتی سوت حرکت را نکشیده، کتابی را از کیفش درآورد و مشغول خواندن شد. می خواند و می خواند تا به درد تنهایی برسد. درد فهمیدن و درد عشق. «هر که فهمش بیش، دردش بیش؛ ای وای ای وای به توان هزار...» به راهروی عرشه کشتی می رویم و روی نیکمت رو به دریا می نشینیم؛ مرد کنارم می نشیند؛ عکسی را نشانم می دهد؛ زنی با موهای سیاه پرپشت و چشمانی عسلی و خنده ای بر لب کنار شاخه های سرخ گل رز. پرتره ای از زنی با چشمان عسلی و موهای سیاه در موزه پیرا، نقشی از خاطره زنی در استانبول با رنگ و روغن محمدآبئی و اینک عکسی که در دستان من از روزهای تهران مانده است؛ زنی با خنده ای بر لب و چشمانی عسلی و موهای پرپشت سیاه کنار شاخه های گل رز سرخ. اینک قاب عکس در قالب روایت، تن به ماندگاری داده است. خورشید غروب می کند و در افق جاده لواسان به پشت کوه های البرز می رود...

۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

زنی در استانبول

روایت اول
از کشتی که پیاده شدم، کمی مکث کردم تا سمتی را که می خواستم بروم، پیدا کنم! از کادی کویی* سوار شده بودم. اسکله امینین* پیاده شدم و می خواستم قدم زنان از راه ایاصوفیه* و سلیمانیه* به آق سرای* بروم. مات و مبهوت بودم که خیره نگاهم می کرد. منتظر بود تا من سری تکان دهم، اشاره ای کنم و یا حرفی بزنم. مبهوت نگاهش هستم! از خستگی چشمانش معلوم بود دو- سه ساعت آخر شب ایران و سپیده ترکیه را در پرواز دلهره آوری سپری کرده است. با انگشتان کشیده اش، کتاب را به سینه اش می فشارد؛ حضورم را در ورق های آن می بینم و شکوه اش را در داستانم ثبت می کنم؛ داستان زندگی ام. خیره نگاهش می کنم. گونه هایی لاغر و گوشواره های مرواریدی بر گوش ها. چشمانی عسلی و لبانی پر از سوز و نیاز. می گذرم و می گذرد؛ با حسرت و حیرتی آمیخته در تمنا. همان موقع که سوار کشتی شدم، بی هوا در نیمکت کنار پنجره نشستم و محو تماشای دریا شدم. دریای پرتلاطمی که آسیا را به اروپا متصل می کند و من هر روز، این راه را دو بار طی می کنم؛ از خانه به کتاب خانه و از کتاب خانه به خانه؛ گاهی هم برای رفتن به باری خلوت و دنج و لبی تر کردن با شراب در خیال حضورش. مثل هر روز همراهانم در این سفر دریایی، امواج آب و پرندگان دریایی بودند  و تصاویری که همیشه در ذهنم با به هم ریختن زمان، خاطرات را به رخ می کشیدند. سرم را به پنجره تکیه می دهم و غرق در خاطرات می شوم. کوهپایه های دربند* در تهران، همیشه صحنه اول این خاطرات است؛ کوچه های دوران کودکی ام در تبریز و خانه ای در محله کوچه باغ* که نشانی از مادر دارد و حیاطی که پدر و برادر کنارم هستند؛ اما خاطره ها در گذشته نمانده اند؛ هر لحظه ام را در خود فرو می برند و حالا و در اکنون وجود دارند. نه از من فرار می کنند و نه می توانم ازشان فرار کنم. در خودم جمع می شوم و سعی می کنم ذهنم را از این خاطرات آزاد کنم و به نوشته تازه ام فکر کنم؛ نوشته ای که هر شب روی میز با پوزخندی به من خیره می شود و از بلاتکلیفی خود و بی حوصلگی من، خمیازه می کشد. روبرویم می نشیند و قبل از این که کشتی، اسکله را ترک کند، نگاهی به دریا می اندازد و کتابش را باز می کند؛ سرک می کشم تا عنوان کتاب را ببینم. İsyan günleride aşk* است؛ «رازهای عاشقانه...» است! همان چهره با صورتی مهربان و گندم گون و چشمانی زیبا و درخشان؛ آراسته در متانت. نگاهش می کنم، همانند لحظه ای که در آپارتمان، با جمله تازه اش قلم را روی صفحه می لغزاند؛ «وقتی دو نفر هم دیگر را دوست دارند...» زمانی که می خواست از فروغ* بنویسد. کشتی سوت می کشد. صفحه ای خوانده نخوانده، چشم از کتاب برمی دارد و به دریا نگاه می کند؛ با چشمانی عسلی و پر از خستگی و شیطنت. بی کرانگی دریا به بی کرانگی خاطرات می پیوندد و به بی کرانگی زندگی. خنکای دریا، گرمای تنم را می نوازد. می خواند. صفحه ای را ورق می زند. نگاهم می کند. لبخندی بر لب دارد. میان دو قاره، دو زمان، در بی زمانی حرکت می کنیم. بوغاز* استانبول از دور دیده می شود. آویزان میان دیروز و امروز. گرفتار خاطره و لحظه. «فاصله ها هیچ وقت حریف خاطره ها نمی شود.» میان حرف و نگاه سلام می کند؛ merhaba. به تکان سر جواب می دهم؛ چشم ها سخن می گویند. سرم از مزه راکی* دیشب گرم است. تنهایی ام با مشروب پر می شود. برای فرار از خود تنهایم به مشروب پناه برده ام. این رویارویی کوهپایه های دربند است یا خلیج استانبول* است. دست در دست هم، صبح زمستانی تهران، نه عصر پاییزی استانبول است. تجریش* است و بی اوغلی*؛ مکان ها بهم ریخته است. مکان وجود ندارد. چهره اش آشناست؛ چهره اش همانی است که در کافی شاپ «سپید و سیاه»* دیده ام. کشتی دیگری از کنارمان عبور می کند. مکان محو می شود. زمانی وجود ندارد. غرق در خواندن است. روبرویم نشسته و دارد می نویسد؛ از فروغ می نویسد. از حس زنانه اش که به حکم سنگسار راندنش. حسی که درونی است و نمی تواند آن را به مسلخ بکشاند. در انتهای به هم پیوستن دریای مرمره* و دریای سیاه* استانبول، بیست دقیقه زمان می خواهی از قاره ای به قاره دیگری برسی. درهم پیچیده ایم؛ چونان بهم پیچیدگی دو دریا. دو قاره. دو تن در هم پیچیده است، دو حس، دو جسم در یک لحظه ابدی. زمان کجاست؟ شوخی زندگی. لبالب از نیازیم. چقدر این دریا و این نگاه ها بی زمان هستند؟! داریم به اسکله نزدیک می شویم. در دور دست ها، پشت سرمان آسیا دور می شود. خاطرات هم چنان حضور دارند. پیش رویم، فانوس دریایی* است؛ راهی را که باید طی کنم، نشان می دهد. در چشمانش گم می شوم. نور فانوس در مه می رود. این جا بوغاز است. صفحه تازه ای در دستانش ورق می خورد. کشتی سوت می کشد. در میان آواره گی، معشوق به عاشق اش می رسد. داستان، مشروطه را به عشق می بازد. به اسکله نزدیک می شویم. نگاه ها به هم می خورند. به خطوط چهره اش دقیق می شوم. آشناست. نمی شناسم اش؟ می شناسم. چشمانش، طلب می کنند. چشمانش را می طلبم. «بهمن چشمانت، بهار وجودم است.» کتاب را می بندد و نگاهم می کند. «هوا گرم است.» تکانی به خودم می دهم. «بله تابستان است.» روزی گرم در بهمن ماه است. «من کجای این سفر، تو را پیدا کنم؟» صفحه ای دیگر می نویسد؛ از فروغ و دختر بد* می نویسد. «گوش بده برات بخوانم.» نگاهش را از صورتم به دریا برمی گرداند؛ چشمانش از اشک پر شده است. «ما با خودمان چکار کردیم؟» سرش را بر شانه ام می گذارد؛ «هم دیگر را پیر کردیم...» کاخ های سلیمان قانونی* در بلندای تپه های استانبول، اسکله امینین را به عقب رانده است. اسکله ای نیست! اسکله، آغوشش است. آغوشم را برایش می گشایم. «بی حرمتی به عشق، نفرین می آورد... حرمت نگه نداشتیم... نفرین معشوق، تاوان عشق است.» هق هق گریه دلتنگی امانم نمی هد. این زن در آستانه فصلی از زندگی اش ایستاده که گرمای آن از او دریغ شده است. خطوط چهره اش و حرف های خفه شده در چشمانش، جست و جوی عشق را فریاد می زنند. در هیاهوی آدم ها گم شد و در حسرت اش گم شدم. در استانبول به ضیافت پیکرش حاضر بودم. در کجا دست های ما به هم خواهد رسید؟ صبحی آرام در کوهپایه های تهران و شبی روشن در بی اوغلی استانبول، هم دیگر را یافتیم و در آغوش هم آرام گرفتیم؛ آرامشی پیش از توفان و آرامشی بعد از دوری از هم و در طلب هم. «چقدر به تو نیاز دارم؟ و چقدر تو را کم دارم؟» حسی است که به زبان او و در بیان من است. زبان من است در پیکر او و سیری ناپذیری او است در من. سوت کشتی و بوق ماشین و گذر ترانوا، سردر توپ قاپی* را نهیب می زنند. لاله لی* است. تجریش* با قدمت عاشقانه اش، پیکر نیمه جان فروغ را در خود گرفته است. فروغ خسته از استفراغ روشن فکرانه. دختر بدی که عاشق اش را در آن سوی مرز به انتظار نگه داشته است. می خواهد سفرش را در مدار صفر بیآغازد و سال های پناهجویی را در عشق و نفرت، در دوری و نزدیکی، در خشم و هم آغوشی به تصویر کشد. رازهای عاشقانه ایران* در کاخ های عثمانیان به مأوای تنانه سکنا گزیده اند تا با گریه بر این عشق بخندد و آن مرزهای ساختگی را به سخره بگیرد. «چقدر تو را کم دارم؟» مرا بر خود بفشار. « تو از من سیرمنویی نداری.» او به سوی گالاتاسرای* رفت و من به سوی سلیمانیه. در آن گیرودار کودکانه انقلاب، عشق را به لبان سوزناک مان کشاندیم و دست در دست هم، وادی نیاوران* را پیمودیم؛ در خنده و نگرانی. «سووز ورئرم بیر ده دنیایه گلسم سنه سووام.»* این زبان هویتم است؛ برمی گردم به پشت سرم نگاه می کنم. شاید برگشته و دنبالم آمده است. می آید و در تلاطم دلهره و اضطراب گم می شود. «نمی توانم بدون تو بمانم. تنهایم.» برمی گردم و به آغوشم می کشم. سرش را بر شانه ام می گذارد. «ما هم دیگر را کاهیدم. قرار بود هم دیگر را کامل کنیم.» خسته ام. خسته ام از خستگی. در خلسه شراب قرمزی که از لبان معشوق نوشیده ام، به خیال پیکرش به آغوش می کشانم. در بی کرانگی تنهایی، ایستاده ایم. «حرمت عشق را نگه نداشتیم...» کشتی سوت می کشد و از اسکله امینین با مسافران غرق در خود دور می شود. مرغان دریایی، کشتی را همراهی می کنند و از دستانش، تکه های نان را به منقار می گیرند. کودکی دست در گردن مادر، به زندگی آویخته تا در بزرگ سالی، عشق زنی را در آغوش کشد. دختری در نیمکت چوبی کشتی، کوچه های زادگاهش را در انتهای نیلگون دریای مرمره، به انتظار پسری نشسته است؛ در دهه سوم زندگی آمیخته با انتظار و حبس احساس، مردی را می یابد شیدایی؛ عشق یک اتفاق است. زندگی عشق است. من مانده ام با خیال پیکرش. «تنهایی بد دردی است.» آن شب که در آغوشم به خواب رفته بود، تنی را می دیدم که پر از زخم بود. خسته و کلافه از تنهایی. آرام خوابیده بود. به روشنای صبح چشم گشود. «نخوابیده ای. من که پیش ات هستم. دیگه چه مرگت است؟!» سنگ فرش های بی اوغلی، سنگ های نیاوران، سنگ فرش های باغ فین*، آجرهای ترک برداشته ارک تبریز*، کاه گل های روستایی در بیرجند*، و این جا در جاده لواسان* و در میان پرده های سرخ فام اتاق خواب، در پشت میز می نویسد «بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود.... از من بپذیر بوسه هایی بر لبان پر نیازت... چقدر به تو نیاز دارم؟...» آن روز که از مرز می گشتم و دست های ما از هم دور می شدند، می دانستم در استانبول هم دیگر را در آغوش خواهیم گرفت.  آغوشی پر از لذت گناه نخستین و ماندگاری آن. در بار خلوتی  همراه با نوای موسیقی، روبرویم نشسته و استکان کوچک تکیلایش* را به سویم می آورد؛ نمک، لیمو و مزه مشروب لبان پرنیازش را بر لبانم می کشند. سیگاری می گیراند؛ حلقه های دود، لحظه های انتظار و تنهایی را به فضای رخوت آلود بار پیوند می زنند. پکی می زنم و سیگار را در دستش می گذارم. با پکی بر سیگار، نگاه خیره اش را به کتاب روی میز می کشاند. «چهره به چهره، در آستانه فصلی سرد...»* قرةالعین*، فروغ و اینک خودش، تمنای رهایی در خلسه های عاشقانه دارد. آن روز که در ظهیرالدوله* با حسرت در جست و جوی قرةالعین بود، از بی اوغلی می گذشت و در کادی کوی سوار کشتی می شد، روبرویش مردی را دید که غرق در خود، به آب های نیلی بوغاز استانبول خیره بود؛ کشتی سوت می کشد. از اسکله فاصله می گیرد و مرغان دریایی با هیاهو همراهی شان می کنند. فانوس دریایی از پشت سر مرد دیده می شود. «من کجای این سفر، تو را پیدا کنم؟» فرودگاه صبیحه گؤنچن* در انتظار دیداری است؛ دیداری از دیروز و برای ساختن فردایی پراضطراب و رازآلود. آن شب که از تهران راهی شدم، باران می بارید و من قطره قطره اشک هایش را در هوای سرد زمستانی می دیدم. گالاتاسرای و لاله لی، نیاوران و گیزلآی*، بی اوغلی و پارک سوار بیهقی* در شرق تهران، نشانگان هم دستی، روایت هم آغوشی و حس عاشقانه ای هستند به نام های مختلف. اینک این جا و اکنون در استانبول، میان دو قاره و در بین گذار از کادی کوی به امینین، روبرویم نشسته و سر در کتاب و نیم نگاهی به من، تبسمی و سلامی بر لب، گذر دوری ها را به سخره گرفته است. دست در دست هم، به میله های عرشه تکیه داده و به جست و خیز مرغان دریایی می نگریم. همراهان همیشگی این راه هر روزه. بسان آن گاه که دست در دست هم به پرندگان در قفس حیات وحش دارآباد می نگریستیم و به فرصتی رازورانه و پنهانی از لبان هم بوسه می گرفتیم. دختری در روبروی شان تکیه داده به میله های عرشه، نگاه ها و دستان عاشقانه مان را می نگرد.  پسری در زاویه عرشه به نظاره مرغان دریایی، فانوس دریایی، بی کرانی دریا و دیواره های هزاره ای باغات سلطان عثمانی، ایستاده است. باد دریایی، موهای سیاه و بلند زن را به همراهی می خواند. این راه بی بازگشت است؛ راهی از خود به خود. راهی از دوری و ترس به همراهی و ابهام. آفتاب پاییزی، باد جاده لواسان* را به گونه های نمکین زن می کشد. آسمان صاف و بی پیرایه استانبول، دستان مرد را به پیشانی زن می رساند. دختر می بیند و سر برمی گرداند؛ به سوی دریا. به سوی بی کرانگی عشق. در ساحل توپقاپی، دختران انجیر، شاخه های گل مریم و خاطره روزهای جوانی و جست و جوی عشق. سر بر سینه مرد گذاشته و نجواکنان از داستان معشوق و لذت هم آغوشی می سراید؛ لذتی از بهمن چشمانش. به زن نگاه می کنم. محو تماشای دریا است. غرق در خاطراتش و مضطرب از سفر. آغوشت آرام جانم است. کشتی سوت می کشد؛ سوت سوم کشتی است. در همین نزدیکی ها به اسکله خواهیم رسید؛ در خانه ای آرام خواهیم گرفت. صندلی روبروی، زن کتابخوان نشسته است؛ زن نیم نگاهی به روبرو می کند. صفحه ای دیگر از کتاب را شروع می کند. «برایم از زنان مشروطه بگو. برایم از تاج السلطنه* بگو. می خواهم از جسارت او بدانم. برایم از گستاخی قرةالعین بگو. از رنج های فروغ. از گریه های...» سرش را بر شانه ام می گذارد. غرق در خود؛ خیالش پر می کشد به جوانی اش. به درخت انجیر خانه پدری. انگشتانش را بر نوک پستانش می کشد؛ پر از نیاز است. کجاست مرد زندگی ام؟ لبان زن را می جوید؛ دستش روی پستانش می لغزد. این داستان نیست. حقیقت زندگی است؛ زندگی دریغ شده از او. از پشت میز بلند می شود. دستی بر موهایش می کشد. گیلاسی از شراب پر می کند؛ سیگاری می گیراند. از پنجره به بارش برف در کوه پایه های البرز* می نگرد؛ به مرد نگاه می کند. ساکت به تمنای پیکرش نشسته است. به سویش برمی گردد. جام را از دستش می گیرد و در تماشای برف و کوه، در خیال تن مردانه اش، لبی تر می کند. «رهایم نکن.» راوی زنان عصیانگر*، این جا زن است. روایت رازهای عاشقانه ایران، در تلاطم هم آغوشی، زانوی طلب بر خاک پای معشوق خم می کند. «با من باش، چقدر تو را کم دارم؟» زن سرخ پوش* میدان فردوسی* تهران اکنون در جاده بی اوغلی استانبول، عاشق خود را پیدا کرده است. شهریار* شعرش را محو می کند؛ تأخیری نیست. به موقع آمده است. «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟»* تأخیر را به سخره می گیرد. حسرت از دست دادن را نخواهد داشت. به زن نگاه می کند؛ چشمان زن به نگاهش گره می خورد. آدمی از تنهایی در رنج است. «کلمنی یا حمیرا.»* فضای آرام کابین کشتی، زن را به سخن می آورد. در کنار هم به میدان تقسیم* می رویم؛ پارک گیزی* آکنده از مردمان است، در میدان ونک* دوشادوش هم بودیم؛ برای اعتراض به رای های به یغما رفته.* برای توهین هایی که با سانسور کتاب هایمان، به شعورمان کرده اند؛ دست اش را محکم تر در دستم می گذارد؛ گاز اشک آور، چشمان زیبایش را به درازی زندگی اش، با قطرات اشک پر می کند. باتوم اوباشی در میدان ونک، بالای سرش تکان می خورد. دستم را از دستش بیرون می کشم و ضربه اوباش را در هوا معلق می کنم. فریاد فروخفته انسان و طبیعت، شعر و شعور و سرزمین ما، از تحقیر اوباشان به تنگ آمده است. آن گاه که برگه سانسور نوشته اش را می خواند، گریه از چشمانش سرازیر شد. آن گاه که رنگ سبز به نیرنگ آمیخته شد، از خیابان به کنچ کتابخانه پناه آورد و همدم سیگار، مشروب و ادبیات شد. همیشه در سرزمین من، آرمان ها به بازی گرفته شده اند. آینه ای برای خود ساخت و سده ای شکست را در غبارهای آن به قلم کشید. از سکوت طاهره در چاه می نویسد؛ از عصیان فروغ در شهر می نویسد. گذرگاه گردشگری مان در جاده بی اوغلی، آغشته به بوی باروت و عربده های ارزشی، صدای موسیقی و مزه شراب را به مسلخ کشیده اند. در میدان انقلاب* و مسیر آزادی*، کج راهه ای به کهریزک* گشوده اند؛ بیراهه ای در امتداد اوین* و عادل آباد.* در خیابان نویسنده می کشند. در میان دود و اعتراض، لب بر لبانش می گذارم و سکوت را در افروختگی چهره اش، چهره تکیده از سرکوب و ترس، تن داده به ستیز عرف و اخلاق، به متن تاریخ کهن دیارم می نویسم. اینک عشقی است رازورانه در فصلی از سرکوب و سانسور. می گوید بنویس؛ از کودکان کار در خیابان بنویس. از یغمای تن های فرسوده از شلاق بنویس. از آواره گی ها و اعدام ها بنویس. از عشق های فروخورده بنویس. خودش را در آغوشم  می کشاند و از زخم هایش می گوید. در هوای تابستانی، از گرمای خیابان کریم خان* به خنکای کافه وارد شدیم؛ پشت میزی کنار پنجره نشستیم؛ پرده توری را کنار زدم و نگاهی به خیابان کردم. کیفش را روی میز گذاشت. در نور چراغ سرخ رنگ بالای سرمان، صورتش را می دیدم. خطوط چهره اش پر از اضطراب است. می گوید«شاید دفعه بعدی نباشه...» دستش را در دستم می گیرم؛ قلبم می لرزد. همیشه حادثه ای در کمین است؛ پرده را کنار می زند و به کوه های البرز چشم می دوزد. کرانه های ساحلی در استانبول را به خیال می کشاند. سفر در راه است و سفر دست هایمان را از هم دور می کند. روی عرشه کشتی می رود؛ رو به سوی شرق دارد؛ نگاهی پراضطراب و دلتنگی، سر برمی گرداند و به غروب آفتاب می نگرد. «این راه بی بازگشت است.» آن روز که بعد از دوری چهل روزه ازم خواست که همدیگر را ببینیم، تصمیم اش را گرفته بود. همه هنجارها را شکسته و در کنارم ماند تا به امروز که ویرانم کرد و برگشت و ویران شد و ماند. هر رابطه ای هراسناک است؛ ریشه در باد نداشتیم که ماندیم. به اسکله نگاه می کنم؛ به ساحل امن زندگی خواهیم رسید؟ این سفر زندگی است. سفر عشق. وفاداری و فرار. از لای پرده به خیابان نگاه می کند. دلهره دارد. دلهره از این که کسی ما را باهم ببیند. در سرزمین من، چشم ها برای دیدن عاشقان کور است. در سرزمین من، گوش ها برای شنیدن صدای عشق عقیم اند. دستش را در دستم می گیرم. آرام می شود. بوی گل های مریم، فضا را آکنده است. نزدیک شان می شود. وجودش را به بویشان می سپارد. نفس عمیقی می کشد. پکی به سیگارم می زنم. ته مانده گیلاس را می خورم و بلند می شوم و به کنارش می روم. «باید از این فضا گذشت تا عشق و انسانیت بماند. هزینه دارد. ما خیلی پوست کلفتیم. تو بیش از من هزینه داده ای. مطرود شدی. رانده شدی. فرار کردی. دور شدی و برگشتی. آن قدر در دلم هستی که حتا به ذهنم نمی رسی...» نگاهم می کند. سرش را پایین می اندازد. می داند داستان ادامه دارد. می دانم پایان داستان نزدیک است. کشتی سوت می کشد. زن کتابش را می بندد. شهرزاد آخرین قصه اش را تمام می کند. در کوچه های تهران باد می آید. با چشمان اشک آلود، خیره به سنگ قبر فروغ می نگرد؛ دستش را می گیرم بلند شود. بلند می شود. ساحل نزدیک و نزدیک تر می شود. سیگاری می گیراند. با حرکت دود، چشمانش را به کوهپایه های البرز می کشاند. «ما مرزها را پشت سر گذاشتیم...» دست بر لبانش می گذارم. سکوت می کند. «چیزی نگو. پشت سرمان خراب تر از آن است که به یادش آوری.» نگاهم می کند. مسافران از کنارمان می گذرند. نیمکت های کشتی خالی شده اند. شب به انتها می رسد. کافه نارون از مشتریان خالی شده است. شعله های کم سوی شمع روی میز، رقص کنان اند. دستش را از دستم بیرون می کشد. آماده می شود برای رفتن. آن لحظه ترسناک دوری فرا رسیده است. کیفش را برمی دارد. نگاهم می کند و بلند می شود. «پاشو وقت رفتنه.» چشمانش با من مانده اند.  لحظه لحظه نگاهش را به درونم می کشم. از پشت میز بلند می شوم. وقت رفتن است. دستش را در دستم می گیرم و وارد خیابان می شویم. همه مسافران کشتی پیاده شده اند. پیاده رو از همهمه عابران پر است. نزدیکی های پارک نیاوران، دستش را از دستم بیرون می کشد. به پیش رو نگاه می کند. کنار هم راه می رویم. با هم به سوی آرامش می رویم.  سر برمی گرداند و به کشتی نگاه می کند. سر برمی گرداند تا همراهی اش کنم. هوا تاریک شده و باد سردی شهر را درمی نوردد. به طرف گالاتاسرای می رویم. به شادی و سرخوشی مردمان می خندد! صدای موسیقی، در دوردست ها خزان پاییزی را محو می کند. از ویرانه های ارک شاهی می گذریم و خود را به جریان زندگی می سپاریم. خلیفگان نفرت در خاک خفته اند. ما ویرانه سرای اسکله را، خرابه های محراب ها را پشت سر گذاشته ایم. در انتهای شب، خط شفق سپیده دم، همراهی مان می کند. عشق، راز مگوی زندگی است. در کنار جاده، در میان برف ها، گل یخ را می بیند. می ایستم تا خوب نگاهش کند. سفیدی گل،  لایه ای از یخ را شکافته است. دخترک بیرجند، سرخوشانه عشق می ورزد. سرشار از شیدایی هستم. لب می گزد. زن در صفحه ای از کتاب می خواند: از میان ترس و دلهره، بر عشق اش پای می فشارد؛ پسرک تنها، شهد عسلی چشمانش را به ترنم صدای دلربایش می خواند. گذرگاه دربند، شاهد خیالات ما است. جاده بی اوغلی، خنده های مضطربش را می داند. آونگ امید و عشق، خزان زندگی و سخریه مردمان، همراهان ما هستند. چه ورطه هولناکی را پشت سر گذاشتیم. بدون این که بفهمیم، قدرت عشق ما را پیش آورد و بر هولناکی رابطه غالب شد. در سفر زندگی، همدیگر را پیدا کردیم. همدیگر را کاهیدیم. همدیگر را زخمی کردیم. همدیگر را پیر کردیم. کنار همدیگر هستیم. اکنون او در من زندگی می کند. از جدایی حرفی نزن. کتاب را می بندد و از کشتی پیاده می شود. لحظه ای بعد، اندام ظریف اش را در میان ازدحام مردم بارانداز گم کردم.  خاطره ای از چهره اش بر ذهنم نقش بست. عمری در چشمانش زندگی می کنم. در چشمانش گم می شوم. خیره در چشمانم نگاه می کند. پلکی می زند. لبانش به تبسمی باز می شود و دستم را در دستش می گیرد. شاید که زندگی ادامه دارد. طوری که رویداد با مأوا گزیدن در خاطره به شکلی تراژیک دست به حذف خود می زند.

روایت اول: 25 ژانویه/7 فوریه 2014

زنی در استانبول

روایت دوم
روی صندلی نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. سوت سوم کشتی به صدا درآمد. غرش موتورها، کشتی را از اسکله کادی کوی کند و من مسافر آب های نیلگون تنگه بوسفور شدم. در نیکمت روبرو مردی نشسته، سرش را به شیشه گذاشته و غرق فکر است. نگاهی به او می کنم و مشغول کتاب می شوم. سطرهای متن به رنگ عسلی چشمانش است. سر بلند می کنم و نگاهش می کنم. در همان نگاه اول چشمانش گرفتارم کرد. وقتی هم که در کافی شاپ روبرویش نشستم و به حرف هایش گوش سپردم، حواسم به چشم هایش بود! به خواندن متن برمی گردم. حکایت ماجرای عشقی در بحبوحه مشروطیت است. صدای مرغان دریایی که همراه کشتی از تنگه بوسفور می گذرند، تمرکزم را به هم می ریزند. آن چنان که با ابراز عشقی، همه چیز بهم ریخت. به دریا نگاه می کنم. موج ها شوریده حال به کشتی می خورند. به مرد نگاه می کنم. نگاهم می کند و سر برمی گرداند. شاید به معشوقه دور مانده اش فکر می کند. در او زندگی می کند. به بی انتهایی دریا، عاشق است. عشق بیماری است. می گفت عاشق لجبازی ات هستم. می گفت عشق دلیل نمی خواهد. گفتم چرا من؟ گفت دل است، کاری نمی شود کرد؛ یعنی نمی خواهم کاری بکنم. همینه که هست. من آدم این شوریده حالی نیستم. او در تصورش از من چیزی ساخته که من نیستم. او نمی ترسد. وحشی است. من ناتوانم. او را زخمی می کنم و با زخم زندگی می کند. مرا له می کند و من زندگی از کف خواهم داد! وحشی است. می گفت کثافتش را در من دیده است. عشق ناهنجار است. وقتی با من درمی آمیخت، مرا وحشی می کرد. می خواهمش و ناتوانم. کشتی دارد به اسکله نزدیک می شود. می خوانم تا به اسکله برسیم. در تجریش برایش از روزهای عاشقانه مشروطیت گفتم. رضایتمندانه خندید و گفت جای سفت شاشیدن کار هر کسی نیست! نگاهش می کنم. آرام و آشوبم می کند. می خوانم. تاج السلطنه به نجوا با فروغ سخن می گوید. حکایت دلدادگی طاهره است. حکایتی که حورم سلطان خانوم* در کاخ عثمانی سرود. کشتی از ساحل نزدیک کاخ های توپقاپی می گذرد. بوی گل های مریم مشامم را می نوازند. به نزدیکی اسکله Beşiktaş* رسیده ایم؛ جمله ای دیگر را می خوانم «... لحظاتی از زندگی را به عشق گذراندیم...» کشتی در اسکله لنگر می اندازد. مسافران به آرامی پای در اسکله می گذارند. کتاب را می بندم و از صندلی روبروی مرد بلند می شوم. نگاهی به چهره اش می کنم. نگاهم می کند. به اشاره سر، سلامی می کنم. در دیداری تا از در اتاقش وارد می شدم، بسان آئینی پیش رویم بلند می شد و در سلام و احوال پرسی پیش دستی می کرد؛ و در دیدارهای خصوصی بمانند مناسک گونه ای مقدس با بوسه بر پایم و نوازش گونه هایم. به لبخندی می نوازمش. سر برمی گرداند و همراه من از کشتی بیرون می آید. در اسکله نگاهم می کند و به راه خود می رود. من هم به سمت خیابان ساحلی راهی می شوم. دلم با اوست. وقتی در سربالایی دربند دستش را دردستم می گذاشت، با قدم های محکم کوه را درمی نوردیدم. برمی گردم و به آب های مواج تنگه بوسفور می نگرم. روبرویم آن سوی تنگه، اسکله اسکودار* با طنازی جلوه گری می کند. دست در دست هم، هم دلانه می خواهم همراهش بروم. او در راه است. راهی به سوی رهایی. یواشکی و رازورانه دوستش می دارم. عشق رازیست. رازی که از آن نه چیزی می فهمیمم و نه می توانیم پس اش بزنیم. شرجی هوای ساحل، نیاز لب های خشکیده اش را به سویم می کشاند. در دور دست ها، عمارت اوتای کوی*، مغرورانه به تنگه می نگرد. به بازدید از ارک در تبریز می رویم. به عظمت آن ادای احترام می کنم؛ با افسوسی بر تاریخ به یغما رفته اش. برگ هایی از درخت انجیر خانه پدری و درختان باغ فین کاشان در گشت و گذار روزگار و ترنم سروهای دلماباهچای* استانبول، تنهایی دخترانه ام را در همراهی اش زنده می کند. در آن شبی که درهم رها شدیم به شبی از شب های استانبول؛ به سرخوشی عاشقانه و آغوشش را برایم گشود، رؤیاهایم هنوز به کابوس آغشته نبود. در پستوهای تاریخ به گشت و گذار می روم در امتداد ساحل بشکتاش تا کاراکوی و بغاز استانبول، تا در تنهایی و زخم عاشقانه، رهایش کنم به اذیت خود و تنهایی ام؛ جایم اینجا نبود* به تنهایی چونان زنان عصیانگر* بر بی عاشقی  و با سفر در مدار صفر* زندگی در آخرین فرصت*؛ این جا زن منم*. این جا زن منم؛ زنی در استانبول. از نیمه های کوچه شیب دار گالاتاسرای* برمی گردم. به تنهایی نمی توانم ادامه بدهم. صدایش می کنم. رو برمی گرداند و می ایستد. باهم از آشوب های زندگی گذشته ایم و اینک در روایت تنهایی و بی پناهی سکنا گزیده ایم. جلد کتاب را لمس می کنم؛ حکایت عشق و دوری سال های پناهجویی است. می خواهم در جایی به صحبت بنشینیم. قبول می کند. به چیچکلر پاساژی* می رویم. پشت میزی در گوشه ای دور از مردمان در رفت و آمد می نشینیم. سیگاری می گیراند؛ پکی می زند و سیگار را به من می دهد. خیره در چشمانم است؛ چشمان عسلی که معیادگاهش است و من از او بی رحمانه دریغ داشته ام. سوزلر وار، گوزلر دییر.* در کافه نارون* یادم می آید می گفت «زندگی با تو جهنمی است؛ دوری ات عذابی است؛ اما آتش چشمانت را می خواهم؛ گرمای تنت را می طلبم؛ به شعله لبانت نیاز دارم...» مأوا گزیده در آتش من است. خواهد سوخت. خواهد سوخت تا از خاکسترش عشق من زبانه کشد. در همه این سال ها بادهای تهران، سرمای تبریز و باران استانبول، بوی مرا به او می رسانند. گیلاس شراب در دست، می گوید«یه وقت هایی یه جاهایی زندگی چنان بهم می ریزد که نه فکرش را می کنی و نه آمادگی اش را داری.» سری به تائید تکان می دهم. در نشانتاش* باهم قدم می زنیم تا در ساحل فندق لی* به تماشای بوسفور بنشینیم. شبی پاییزی خانه ای در نشانتاش و پایانی بر دوری ما از هم، آغوشی که رویایی را در لذتی رخوت ناک ماندگار کرد.  O gece ne güzel*آن ساعت آغشته عشق به پیشوازم آمد. آری در استانبول بود. بعد از نه ماه انتظار و در سرمستی دیدارم و بوسه ای که از لبانم گرفت، دوری را به سخره کشاند. آن ساعت نمی دانستم چه خواب هولناکی زندگی برایمان دیده است. نمی دانستم استانبول، شهر عشق و شیدایی به سرای غمگسارانه عاشقی برای معشوق اش تبدیل خواهد شد. در گذر از دوری، با او در صاحافلار چارشسی می گردم تا روایتی از سرگذشت زهرا*، دختری در عصر مشروطیت را بخوانم. در راسته کتاب فروشان جلوی دانشگاه تهران*، مرا به دیدار قرةالعین به روزگار تنگی عشق در سرزمین دیلمان* می برد و در ظهیرالدوله* باهم به زیارت فروغ می رویم در غروب دل گیر و طوفانی تهران. در دور دست ها، تکان بادبان های کشتی، یادآور پرده های مخمل آلبالویی آپارتمان در خلوت صمیمانه مان است؛ آرامگاهی در دیروز زندگی و همیشه خاطرات مان؛ تهران، تبریز، آنکارا* و استانبول آکنده از خاطراتی است که تلخی و شیرینی زندگی را در دوری و نزدیکی، در شادی و موفقیت، در دوستی و دلخوری و زخم های مانده بر وجود و احساس او را در داستان زنی در استانبول* روایت می کند. İSTANBUL BİR MASALDI*هیچ چیز در نظرش تمام شده نیست. هر مساله ای گشوده است، بی هیچ قطعیتی. در استانبول همه راه ها به میدان تقسیم* و ترنم عاشقانه مسافران ختم می شود و مرد راوی مستانه سر در بی اوغلی، شیدای تنها مانده معشوقه اش است. به فصل تازه ای از داستان رسیده ام؛ از دور ساحل آرام یاشیل کوی* پیداست. پیاده رو سودواری* را پشت سر می گذارم. در انتهای افق آفتابی خلیج استانبول، خیالم به پرواز درمی آید؛ زیر تک درختی در کوهپایه دربند، شیرینی لبانش را مزمزه می کنم. آن جا هم به نظاره آفتاب تهران نشسته بودیم؛ در صبحی زمستانی. از ساحل دور می شوم و تا برسم به بازار سلیمانیه*، در محله والده خان* می ایستم؛ میرزاآقا خان* با شیح احمد روحی* تازه ترین مطالب روزنامه اختر* را می خوانند؛ نگاهشان می کنم؛ روزهایی را به یاد می آورم که این دو، دست بسته تحویل مأموران ایرانی شدند ودر حیاط باغشمال تبریز* سر بریده می شوند؛ مشروطه در میان عشق و خون به بار نشست و فروغ از کف داد! داستان «رازهای عاشقانه مشروطیت»* در«رازهای عاشقانه ایران»* روایت می شود و اینک من خاطره گوی مشروطه خواهان ایرانی در والده خان استانبول شده ام. Istanbul Hatırası *دوست داشتن مرد را تنها کرده است؛ او عذاب می کشد و کسی را ندارد که برایش از تنهایی بگوید. من تنها هستم. او تنهاست. در حالی که به افق دریا می نگریست و در پیاده رو نشانتاش راه می رفت، با خود می اندیشید او تنهاتر از من است. تک درخت کوهپایه دربند در تهران و خلوت باغ فین کاشان، فضای تنهایی را به شادمانی و هولناکی رابطه پیوند می زنند. به موزه معصومیت* رسید؛  حسی درونی بهش می گفت یواشکی و رازورانه دوستش بدارد. نم نم باران استانبول دل و جان و فکر را صفا می دهد. در فضای روایی موزه، پاموک* از خوشبختی زندگی عاشقانه می گوید؛ از عشق مردی سی و هشت ساله به زنی سی و یک ساله در سرزمین عشق ممنوع می گوید! آن گاه که او نجوای عشق بر من گشود، من نیز سی و یک ساله بودم و در نظرش سی و یک ساله ماندم؛ عددی مقدس و محترمانه برای خاطره معشوق اش. از هولناکی رابطه ای عاشقانه در زمان صفر دوست داشتن ترسیدم و تنهایش گذاشتم. به سخت جانی گمان مان نبود و چقدر پوست کلفت بودیم! اشیای چیده شده در قفسه های رمان، یادآور حضور معشوق و خاطراتی از اوست که اورهان به دقت آن ها را در حافظه و قلب خود نگه داشته است. ته سیگارها، تکه ای دستمال که جای لب های رژدار معشوق بر آن نقش بسته است، ساعتی که هدیه زادروزی است. گردن آویزی که فروهر* طلایی را در خود جای داده است. شیشه خالی راکی که در شبی خاطره انگیز، مرد و زن نوشیدند. ورقی دیگر از کتاب را برمی گرداند. سربالایی نفس گیر موزه به سمت بی اوغلی، مسیر عاشقانه ای را تداعی می کند که در روزگار عشق ممنوع، مرد و زنی جسورانه آن را در بزرگراه های تهران زیستند.  هوسی ماندگار در روایت «عشق سال های پناهجویی»* است. نم نم باران استانبول، ترنم عشق و شیدایی، دوری و دلتنگی، حسرت و طلب را بر گونه های مرد می نوازد. Bu hikaye efsane degildir *انگشتر خاطراتش را در انگشت میانه می چرخاند. به چرخش روزگار پوزخندی می زند و سری به تأسف تکان می دهد. استانبول منم؛ معشوقه ای دور مانده از عاشق شیدایی. تو قلم شدی و من کاغذ. خود راوی داستان خود شدیم. شبی در ساحل کادی کویی، سر خوشی ودکا و یاد من و دریایی آرام با کشتی های پهلو گرفته از تلاش های روزانه در جابجایی آدمیانی سرشار از زندگی، از عشق نامتعارفی گفتی که توان زیستن در آن را نداشتم.  پیاده می رویم. مرا به نام های زیاد می خواند؛ حالی زهرام*. زمانی ماروسا*. موقعی اکرم*. وقتی لیدی*. معشوقه ای رنگ گرفته از  مادام ادواردو*. زنی از تبار آناکارنینا*. چهره ساز خانم دالووی*. شیطنتی از مادام بوواری*. گریز پایی چون مریم مجدلیه*. حسودی برگرفته از عایشه قریشی*. سکونی از هلوئیز راهبه*. استمراری از زن اثیری لکاته*. برایم نوشته بود «همه معشوقانم یک نام دارند.»* و هنوز من برای مرد تنهای استانبول همان زن سی و یک ساله ای هستم در اولین دیدار، با چشمانی عسلی با غمی پیدا و شیطنتی پنهان و موهای پرپشت سیاه. در کنارم قدم می زند و می گوید«چقدر دلتنگت هستم...» گریه امانش را بریده است. او در چشمان من زندگی می کند. چقدر بی رحمانه چشمانم را از او دریغ کردم و خود در دریغ آغوشش مإوا گزیدم. می گفت «مردی که غم داره، انگار یه دنیا درد داره.»* و من هیچ وقت به عمق دردش پی نبردم. به گنبدهای گرد ایاصوفیه می نگرد و حس حضور سینه هایم را به درونش می کشد. ساحل اوتای کویی را درمی نوردد و زانوهایم را در آغوش می گیرد. تکان درختان دلماباهچای را به نظاره می نشیند و موهای سیاهم را می بوید. درازای بی اوغلی را می پوید و انگشتانش را در صافی دستانم حلقه می زند. زمانی که تنگه بوسفور را دور می زند، به اندام های زنانه من می پیچد. با خود زمزمه می کند «گادن گوکوسی، بونبوش بیر سوکاک.»* استانبول منم؛ معشوقه ای دور مانده در نزدیکی اش به آرزوی هم آغوشی عاشقانه. برایم ترانه «ساری گلین»* را می خواند در روایت عشق اصلی از کرم*. مجنونم است و من لیلی گریز پایش*؛ تجسم حقیقت یافته دوزخ دانته* در دوری ام با شعله های آتش بی نصیبی چشمانم. او در چشمان من زندگی می کند و من چه بی رحمانه چشمانم را از او دریغ کردم. ورق هایی از عشق ورزی، در تراژدی بسته می شود؛ این تراژدی می تواند در تختخواب اتفاق بیافتد یا این که در جدایی پیش آید. تراژدی عشقی می تواند زایا باشد؛ مثل واقعیت عشق که در خود زایایی است. تراژدی عشقی می تواند ویرانگر باشد؛ مثل دوری معشوقه، یا آغوش معشوقه در هم تنی؛ تا انتهای خودتخریبی و خودکشی. یا نیم بند باشد، چون ناگفته های عاشقی، مثل الکل و خودارضایی فکری در خالی کردن درون خود در نوشتن. از«زن ناشاد»* می نویسد؛ آن زمان که در «عشق سال های پناهجویی» و دور از من می خواندی«از دور دوستت دارم/ از آن سوی چهره ها و صداها/ از آن سوی زمان و خاطرات/ دورتر از/ بودن ها و نبودن ها/ بایدها و نبایدها/ شدن ها و نشدن ها/ از این دور دورها/ در سکوتی به عمق هر آن چه دیگر نیست/ هنوز دوستت دارم.»* و من بی رحمانه نظاره گر تنهایی و زخم ات شدم. نگاهم می کند و لقمه ای از چینه کوب بالیقی* به دستم می دهد. Kendimi cok yalniz hissediyorum. تو در کنارم نیستی. راوی زنی در استانبول شدی و من خواننده آن. هر کدام در تنهایی خود. تنهایی پرهیاهو*. پس زدن و خواستن. طلب و دوری. استانبول آغوش گشوده بر مردی تنها در هیاهوی سکوت. به حضورش فکر می کنم. مناره ای در فاتح جامع سی*، تداعی گر جذبه مردانگی اش برایم است. پیکرش دیوانه ام می کند. پیکری که خودخواهانه پس اش راندم تا لجبازی ام را ارضا کنم. گفته بودم فرشته عذابت خواهم بود و شدم. بسان کتاب «استانبول»* که صفحاتش را با انگشتانم اوراق کردم، حضورش را با بی حضوری ام زخمی می کنم. سر به زیر می اندازد و می گوید «کاش پیشم بودی و برایت داستان زنی در استانبول را می خواندم.». زنی که در سودای رسیدن به عاشق، او را در تندباد زندگی گم کرد و خود در تنهایی گم شد. با خودم می گویم هیچ کدام ندانستیم با همدیگر چه کردیم. بی خبر از هم و هر کدام به روال خود در پی هم بودیم. ندانستم  دق چیست که تو گرفتی* و دانستم و بی رحمی کردم. دور شدم و عذابش دادم. دید و دم برنیاورد. در روایت زنی در استانبول خود را غرق کرد و گیلاس های شراب را دمساز لحظات تنهایی کرد. وقتی به من می گفت « زندگی من آن لحظه ای مسدود شد که در چشمان تو مإوا گزیدم»، نمی دانستم که بی چشمان من در خلئی زندگی خواهد کرد که از حفره عشق سر برآورده است. با انگشتانم، صفحه ای دیگر از کتاب را ورق می زنم. مرد به تنهایی در نیکمتی روبه سوی دریا در ساحل بکیرکویی* نشسته است؛ نگاهی به کتاب و نگاهی به دریا می اندازد. پکی به سیگار می زند و در رؤیای دیدارم غوطه می خورد. درازی جاده تهران تا کاشان* و خنده های مستانه ای که در عمق زندگی ام احساس می کردم، در هر لحظه ای خلجان تازه ای دارد. با تو به دیدار قتل گاه امیرکبیر* رفتم. با تو ناله های عباس میرزا* را در نوشته هایم ثبت کردم. با تو از دردهای فروغ نوشتم. با تو نظاره گر به بازی گرفته شدن آرمان های انسانی در سرزمینم بودم؛ با تو در میدان سرپل تجریش*، هلهله های پیروزی را جشن گرفتیم و با تو در مسیر آزادی به چنگ اوباشان افتادیم. اکنون در پستوی وجودم ماندگاری خاطرات را به نظاره نشسته ام. هر لحظه دیدار و هم آغوشی، آمیخته از ترس و شادی بود. در سرزمین عشق ممنوع، هم دلانه حریم دوستی را پاس داشتیم. من در کجای این سفر، تو را پیدا خواهم کرد؟ سکوت و دوری. طلب و نیاز. جرعه ای می نوشم و سر بر شانه هایش می گذارم؛ شانه هایی که هیچ وقت از من دریغ نکرد. در افق تن داده به غروب آفتاب پاییزی، کوهپایه های البرز را در امواج بوسفور به تمنای خیالم می کشانم. مرد من در ساحل بوسفور به انتظار نشسته است. روایت زنی در استانبول، حکایت من است برای درمان دوری ام. او راوی است و من داستان زندگی اش. آن که داستانی ندارد، مرده ای بیش نیست.*

روایت دوم:  9 سپتامبر/24 اکتبر 2014

.