۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

زنی در استانبول

روایت دوم
روی صندلی نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. سوت سوم کشتی به صدا درآمد. غرش موتورها، کشتی را از اسکله کادی کوی کند و من مسافر آب های نیلگون تنگه بوسفور شدم. در نیکمت روبرو مردی نشسته، سرش را به شیشه گذاشته و غرق فکر است. نگاهی به او می کنم و مشغول کتاب می شوم. سطرهای متن به رنگ عسلی چشمانش است. سر بلند می کنم و نگاهش می کنم. در همان نگاه اول چشمانش گرفتارم کرد. وقتی هم که در کافی شاپ روبرویش نشستم و به حرف هایش گوش سپردم، حواسم به چشم هایش بود! به خواندن متن برمی گردم. حکایت ماجرای عشقی در بحبوحه مشروطیت است. صدای مرغان دریایی که همراه کشتی از تنگه بوسفور می گذرند، تمرکزم را به هم می ریزند. آن چنان که با ابراز عشقی، همه چیز بهم ریخت. به دریا نگاه می کنم. موج ها شوریده حال به کشتی می خورند. به مرد نگاه می کنم. نگاهم می کند و سر برمی گرداند. شاید به معشوقه دور مانده اش فکر می کند. در او زندگی می کند. به بی انتهایی دریا، عاشق است. عشق بیماری است. می گفت عاشق لجبازی ات هستم. می گفت عشق دلیل نمی خواهد. گفتم چرا من؟ گفت دل است، کاری نمی شود کرد؛ یعنی نمی خواهم کاری بکنم. همینه که هست. من آدم این شوریده حالی نیستم. او در تصورش از من چیزی ساخته که من نیستم. او نمی ترسد. وحشی است. من ناتوانم. او را زخمی می کنم و با زخم زندگی می کند. مرا له می کند و من زندگی از کف خواهم داد! وحشی است. می گفت کثافتش را در من دیده است. عشق ناهنجار است. وقتی با من درمی آمیخت، مرا وحشی می کرد. می خواهمش و ناتوانم. کشتی دارد به اسکله نزدیک می شود. می خوانم تا به اسکله برسیم. در تجریش برایش از روزهای عاشقانه مشروطیت گفتم. رضایتمندانه خندید و گفت جای سفت شاشیدن کار هر کسی نیست! نگاهش می کنم. آرام و آشوبم می کند. می خوانم. تاج السلطنه به نجوا با فروغ سخن می گوید. حکایت دلدادگی طاهره است. حکایتی که حورم سلطان خانوم* در کاخ عثمانی سرود. کشتی از ساحل نزدیک کاخ های توپقاپی می گذرد. بوی گل های مریم مشامم را می نوازند. به نزدیکی اسکله Beşiktaş* رسیده ایم؛ جمله ای دیگر را می خوانم «... لحظاتی از زندگی را به عشق گذراندیم...» کشتی در اسکله لنگر می اندازد. مسافران به آرامی پای در اسکله می گذارند. کتاب را می بندم و از صندلی روبروی مرد بلند می شوم. نگاهی به چهره اش می کنم. نگاهم می کند. به اشاره سر، سلامی می کنم. در دیداری تا از در اتاقش وارد می شدم، بسان آئینی پیش رویم بلند می شد و در سلام و احوال پرسی پیش دستی می کرد؛ و در دیدارهای خصوصی بمانند مناسک گونه ای مقدس با بوسه بر پایم و نوازش گونه هایم. به لبخندی می نوازمش. سر برمی گرداند و همراه من از کشتی بیرون می آید. در اسکله نگاهم می کند و به راه خود می رود. من هم به سمت خیابان ساحلی راهی می شوم. دلم با اوست. وقتی در سربالایی دربند دستش را دردستم می گذاشت، با قدم های محکم کوه را درمی نوردیدم. برمی گردم و به آب های مواج تنگه بوسفور می نگرم. روبرویم آن سوی تنگه، اسکله اسکودار* با طنازی جلوه گری می کند. دست در دست هم، هم دلانه می خواهم همراهش بروم. او در راه است. راهی به سوی رهایی. یواشکی و رازورانه دوستش می دارم. عشق رازیست. رازی که از آن نه چیزی می فهمیمم و نه می توانیم پس اش بزنیم. شرجی هوای ساحل، نیاز لب های خشکیده اش را به سویم می کشاند. در دور دست ها، عمارت اوتای کوی*، مغرورانه به تنگه می نگرد. به بازدید از ارک در تبریز می رویم. به عظمت آن ادای احترام می کنم؛ با افسوسی بر تاریخ به یغما رفته اش. برگ هایی از درخت انجیر خانه پدری و درختان باغ فین کاشان در گشت و گذار روزگار و ترنم سروهای دلماباهچای* استانبول، تنهایی دخترانه ام را در همراهی اش زنده می کند. در آن شبی که درهم رها شدیم به شبی از شب های استانبول؛ به سرخوشی عاشقانه و آغوشش را برایم گشود، رؤیاهایم هنوز به کابوس آغشته نبود. در پستوهای تاریخ به گشت و گذار می روم در امتداد ساحل بشکتاش تا کاراکوی و بغاز استانبول، تا در تنهایی و زخم عاشقانه، رهایش کنم به اذیت خود و تنهایی ام؛ جایم اینجا نبود* به تنهایی چونان زنان عصیانگر* بر بی عاشقی  و با سفر در مدار صفر* زندگی در آخرین فرصت*؛ این جا زن منم*. این جا زن منم؛ زنی در استانبول. از نیمه های کوچه شیب دار گالاتاسرای* برمی گردم. به تنهایی نمی توانم ادامه بدهم. صدایش می کنم. رو برمی گرداند و می ایستد. باهم از آشوب های زندگی گذشته ایم و اینک در روایت تنهایی و بی پناهی سکنا گزیده ایم. جلد کتاب را لمس می کنم؛ حکایت عشق و دوری سال های پناهجویی است. می خواهم در جایی به صحبت بنشینیم. قبول می کند. به چیچکلر پاساژی* می رویم. پشت میزی در گوشه ای دور از مردمان در رفت و آمد می نشینیم. سیگاری می گیراند؛ پکی می زند و سیگار را به من می دهد. خیره در چشمانم است؛ چشمان عسلی که معیادگاهش است و من از او بی رحمانه دریغ داشته ام. سوزلر وار، گوزلر دییر.* در کافه نارون* یادم می آید می گفت «زندگی با تو جهنمی است؛ دوری ات عذابی است؛ اما آتش چشمانت را می خواهم؛ گرمای تنت را می طلبم؛ به شعله لبانت نیاز دارم...» مأوا گزیده در آتش من است. خواهد سوخت. خواهد سوخت تا از خاکسترش عشق من زبانه کشد. در همه این سال ها بادهای تهران، سرمای تبریز و باران استانبول، بوی مرا به او می رسانند. گیلاس شراب در دست، می گوید«یه وقت هایی یه جاهایی زندگی چنان بهم می ریزد که نه فکرش را می کنی و نه آمادگی اش را داری.» سری به تائید تکان می دهم. در نشانتاش* باهم قدم می زنیم تا در ساحل فندق لی* به تماشای بوسفور بنشینیم. شبی پاییزی خانه ای در نشانتاش و پایانی بر دوری ما از هم، آغوشی که رویایی را در لذتی رخوت ناک ماندگار کرد.  O gece ne güzel*آن ساعت آغشته عشق به پیشوازم آمد. آری در استانبول بود. بعد از نه ماه انتظار و در سرمستی دیدارم و بوسه ای که از لبانم گرفت، دوری را به سخره کشاند. آن ساعت نمی دانستم چه خواب هولناکی زندگی برایمان دیده است. نمی دانستم استانبول، شهر عشق و شیدایی به سرای غمگسارانه عاشقی برای معشوق اش تبدیل خواهد شد. در گذر از دوری، با او در صاحافلار چارشسی می گردم تا روایتی از سرگذشت زهرا*، دختری در عصر مشروطیت را بخوانم. در راسته کتاب فروشان جلوی دانشگاه تهران*، مرا به دیدار قرةالعین به روزگار تنگی عشق در سرزمین دیلمان* می برد و در ظهیرالدوله* باهم به زیارت فروغ می رویم در غروب دل گیر و طوفانی تهران. در دور دست ها، تکان بادبان های کشتی، یادآور پرده های مخمل آلبالویی آپارتمان در خلوت صمیمانه مان است؛ آرامگاهی در دیروز زندگی و همیشه خاطرات مان؛ تهران، تبریز، آنکارا* و استانبول آکنده از خاطراتی است که تلخی و شیرینی زندگی را در دوری و نزدیکی، در شادی و موفقیت، در دوستی و دلخوری و زخم های مانده بر وجود و احساس او را در داستان زنی در استانبول* روایت می کند. İSTANBUL BİR MASALDI*هیچ چیز در نظرش تمام شده نیست. هر مساله ای گشوده است، بی هیچ قطعیتی. در استانبول همه راه ها به میدان تقسیم* و ترنم عاشقانه مسافران ختم می شود و مرد راوی مستانه سر در بی اوغلی، شیدای تنها مانده معشوقه اش است. به فصل تازه ای از داستان رسیده ام؛ از دور ساحل آرام یاشیل کوی* پیداست. پیاده رو سودواری* را پشت سر می گذارم. در انتهای افق آفتابی خلیج استانبول، خیالم به پرواز درمی آید؛ زیر تک درختی در کوهپایه دربند، شیرینی لبانش را مزمزه می کنم. آن جا هم به نظاره آفتاب تهران نشسته بودیم؛ در صبحی زمستانی. از ساحل دور می شوم و تا برسم به بازار سلیمانیه*، در محله والده خان* می ایستم؛ میرزاآقا خان* با شیح احمد روحی* تازه ترین مطالب روزنامه اختر* را می خوانند؛ نگاهشان می کنم؛ روزهایی را به یاد می آورم که این دو، دست بسته تحویل مأموران ایرانی شدند ودر حیاط باغشمال تبریز* سر بریده می شوند؛ مشروطه در میان عشق و خون به بار نشست و فروغ از کف داد! داستان «رازهای عاشقانه مشروطیت»* در«رازهای عاشقانه ایران»* روایت می شود و اینک من خاطره گوی مشروطه خواهان ایرانی در والده خان استانبول شده ام. Istanbul Hatırası *دوست داشتن مرد را تنها کرده است؛ او عذاب می کشد و کسی را ندارد که برایش از تنهایی بگوید. من تنها هستم. او تنهاست. در حالی که به افق دریا می نگریست و در پیاده رو نشانتاش راه می رفت، با خود می اندیشید او تنهاتر از من است. تک درخت کوهپایه دربند در تهران و خلوت باغ فین کاشان، فضای تنهایی را به شادمانی و هولناکی رابطه پیوند می زنند. به موزه معصومیت* رسید؛  حسی درونی بهش می گفت یواشکی و رازورانه دوستش بدارد. نم نم باران استانبول دل و جان و فکر را صفا می دهد. در فضای روایی موزه، پاموک* از خوشبختی زندگی عاشقانه می گوید؛ از عشق مردی سی و هشت ساله به زنی سی و یک ساله در سرزمین عشق ممنوع می گوید! آن گاه که او نجوای عشق بر من گشود، من نیز سی و یک ساله بودم و در نظرش سی و یک ساله ماندم؛ عددی مقدس و محترمانه برای خاطره معشوق اش. از هولناکی رابطه ای عاشقانه در زمان صفر دوست داشتن ترسیدم و تنهایش گذاشتم. به سخت جانی گمان مان نبود و چقدر پوست کلفت بودیم! اشیای چیده شده در قفسه های رمان، یادآور حضور معشوق و خاطراتی از اوست که اورهان به دقت آن ها را در حافظه و قلب خود نگه داشته است. ته سیگارها، تکه ای دستمال که جای لب های رژدار معشوق بر آن نقش بسته است، ساعتی که هدیه زادروزی است. گردن آویزی که فروهر* طلایی را در خود جای داده است. شیشه خالی راکی که در شبی خاطره انگیز، مرد و زن نوشیدند. ورقی دیگر از کتاب را برمی گرداند. سربالایی نفس گیر موزه به سمت بی اوغلی، مسیر عاشقانه ای را تداعی می کند که در روزگار عشق ممنوع، مرد و زنی جسورانه آن را در بزرگراه های تهران زیستند.  هوسی ماندگار در روایت «عشق سال های پناهجویی»* است. نم نم باران استانبول، ترنم عشق و شیدایی، دوری و دلتنگی، حسرت و طلب را بر گونه های مرد می نوازد. Bu hikaye efsane degildir *انگشتر خاطراتش را در انگشت میانه می چرخاند. به چرخش روزگار پوزخندی می زند و سری به تأسف تکان می دهد. استانبول منم؛ معشوقه ای دور مانده از عاشق شیدایی. تو قلم شدی و من کاغذ. خود راوی داستان خود شدیم. شبی در ساحل کادی کویی، سر خوشی ودکا و یاد من و دریایی آرام با کشتی های پهلو گرفته از تلاش های روزانه در جابجایی آدمیانی سرشار از زندگی، از عشق نامتعارفی گفتی که توان زیستن در آن را نداشتم.  پیاده می رویم. مرا به نام های زیاد می خواند؛ حالی زهرام*. زمانی ماروسا*. موقعی اکرم*. وقتی لیدی*. معشوقه ای رنگ گرفته از  مادام ادواردو*. زنی از تبار آناکارنینا*. چهره ساز خانم دالووی*. شیطنتی از مادام بوواری*. گریز پایی چون مریم مجدلیه*. حسودی برگرفته از عایشه قریشی*. سکونی از هلوئیز راهبه*. استمراری از زن اثیری لکاته*. برایم نوشته بود «همه معشوقانم یک نام دارند.»* و هنوز من برای مرد تنهای استانبول همان زن سی و یک ساله ای هستم در اولین دیدار، با چشمانی عسلی با غمی پیدا و شیطنتی پنهان و موهای پرپشت سیاه. در کنارم قدم می زند و می گوید«چقدر دلتنگت هستم...» گریه امانش را بریده است. او در چشمان من زندگی می کند. چقدر بی رحمانه چشمانم را از او دریغ کردم و خود در دریغ آغوشش مإوا گزیدم. می گفت «مردی که غم داره، انگار یه دنیا درد داره.»* و من هیچ وقت به عمق دردش پی نبردم. به گنبدهای گرد ایاصوفیه می نگرد و حس حضور سینه هایم را به درونش می کشد. ساحل اوتای کویی را درمی نوردد و زانوهایم را در آغوش می گیرد. تکان درختان دلماباهچای را به نظاره می نشیند و موهای سیاهم را می بوید. درازای بی اوغلی را می پوید و انگشتانش را در صافی دستانم حلقه می زند. زمانی که تنگه بوسفور را دور می زند، به اندام های زنانه من می پیچد. با خود زمزمه می کند «گادن گوکوسی، بونبوش بیر سوکاک.»* استانبول منم؛ معشوقه ای دور مانده در نزدیکی اش به آرزوی هم آغوشی عاشقانه. برایم ترانه «ساری گلین»* را می خواند در روایت عشق اصلی از کرم*. مجنونم است و من لیلی گریز پایش*؛ تجسم حقیقت یافته دوزخ دانته* در دوری ام با شعله های آتش بی نصیبی چشمانم. او در چشمان من زندگی می کند و من چه بی رحمانه چشمانم را از او دریغ کردم. ورق هایی از عشق ورزی، در تراژدی بسته می شود؛ این تراژدی می تواند در تختخواب اتفاق بیافتد یا این که در جدایی پیش آید. تراژدی عشقی می تواند زایا باشد؛ مثل واقعیت عشق که در خود زایایی است. تراژدی عشقی می تواند ویرانگر باشد؛ مثل دوری معشوقه، یا آغوش معشوقه در هم تنی؛ تا انتهای خودتخریبی و خودکشی. یا نیم بند باشد، چون ناگفته های عاشقی، مثل الکل و خودارضایی فکری در خالی کردن درون خود در نوشتن. از«زن ناشاد»* می نویسد؛ آن زمان که در «عشق سال های پناهجویی» و دور از من می خواندی«از دور دوستت دارم/ از آن سوی چهره ها و صداها/ از آن سوی زمان و خاطرات/ دورتر از/ بودن ها و نبودن ها/ بایدها و نبایدها/ شدن ها و نشدن ها/ از این دور دورها/ در سکوتی به عمق هر آن چه دیگر نیست/ هنوز دوستت دارم.»* و من بی رحمانه نظاره گر تنهایی و زخم ات شدم. نگاهم می کند و لقمه ای از چینه کوب بالیقی* به دستم می دهد. Kendimi cok yalniz hissediyorum. تو در کنارم نیستی. راوی زنی در استانبول شدی و من خواننده آن. هر کدام در تنهایی خود. تنهایی پرهیاهو*. پس زدن و خواستن. طلب و دوری. استانبول آغوش گشوده بر مردی تنها در هیاهوی سکوت. به حضورش فکر می کنم. مناره ای در فاتح جامع سی*، تداعی گر جذبه مردانگی اش برایم است. پیکرش دیوانه ام می کند. پیکری که خودخواهانه پس اش راندم تا لجبازی ام را ارضا کنم. گفته بودم فرشته عذابت خواهم بود و شدم. بسان کتاب «استانبول»* که صفحاتش را با انگشتانم اوراق کردم، حضورش را با بی حضوری ام زخمی می کنم. سر به زیر می اندازد و می گوید «کاش پیشم بودی و برایت داستان زنی در استانبول را می خواندم.». زنی که در سودای رسیدن به عاشق، او را در تندباد زندگی گم کرد و خود در تنهایی گم شد. با خودم می گویم هیچ کدام ندانستیم با همدیگر چه کردیم. بی خبر از هم و هر کدام به روال خود در پی هم بودیم. ندانستم  دق چیست که تو گرفتی* و دانستم و بی رحمی کردم. دور شدم و عذابش دادم. دید و دم برنیاورد. در روایت زنی در استانبول خود را غرق کرد و گیلاس های شراب را دمساز لحظات تنهایی کرد. وقتی به من می گفت « زندگی من آن لحظه ای مسدود شد که در چشمان تو مإوا گزیدم»، نمی دانستم که بی چشمان من در خلئی زندگی خواهد کرد که از حفره عشق سر برآورده است. با انگشتانم، صفحه ای دیگر از کتاب را ورق می زنم. مرد به تنهایی در نیکمتی روبه سوی دریا در ساحل بکیرکویی* نشسته است؛ نگاهی به کتاب و نگاهی به دریا می اندازد. پکی به سیگار می زند و در رؤیای دیدارم غوطه می خورد. درازی جاده تهران تا کاشان* و خنده های مستانه ای که در عمق زندگی ام احساس می کردم، در هر لحظه ای خلجان تازه ای دارد. با تو به دیدار قتل گاه امیرکبیر* رفتم. با تو ناله های عباس میرزا* را در نوشته هایم ثبت کردم. با تو از دردهای فروغ نوشتم. با تو نظاره گر به بازی گرفته شدن آرمان های انسانی در سرزمینم بودم؛ با تو در میدان سرپل تجریش*، هلهله های پیروزی را جشن گرفتیم و با تو در مسیر آزادی به چنگ اوباشان افتادیم. اکنون در پستوی وجودم ماندگاری خاطرات را به نظاره نشسته ام. هر لحظه دیدار و هم آغوشی، آمیخته از ترس و شادی بود. در سرزمین عشق ممنوع، هم دلانه حریم دوستی را پاس داشتیم. من در کجای این سفر، تو را پیدا خواهم کرد؟ سکوت و دوری. طلب و نیاز. جرعه ای می نوشم و سر بر شانه هایش می گذارم؛ شانه هایی که هیچ وقت از من دریغ نکرد. در افق تن داده به غروب آفتاب پاییزی، کوهپایه های البرز را در امواج بوسفور به تمنای خیالم می کشانم. مرد من در ساحل بوسفور به انتظار نشسته است. روایت زنی در استانبول، حکایت من است برای درمان دوری ام. او راوی است و من داستان زندگی اش. آن که داستانی ندارد، مرده ای بیش نیست.*

روایت دوم:  9 سپتامبر/24 اکتبر 2014

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

.