۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

زنی در استانبول

روایت سوم(1)

چند روز است راهی اسکله هستم. کنار در خروجی سالن لنکرگاه کشتی هایی که از اسکله کادی کویی می آیند، می ایستم و به مسافران نگاه می کنم. سکوت چهره اش بر خاطرم نقش بسته است. با موهایی سیاه که از پشت بسته بود. دستانی که کتاب را به سینه اش می فشرد. چشمانی که با شیطنت و نگرانی نگاه می کرد و بر شیدایی و انتظار مرد می افزود. مردی که هر روز در استقبال از مسافری نیامده، در اسکله به انتظار می ایستد. آسیمه سر به دریا می نگرد و با هر کشتی که در اسکله پهلو می گیرد، منتظر مسافری است که پای در اسکله بگذارد. سوت کشتی و گذر تراموا و همهمه رهگذران در اسکله، بر لحظات انتظار می گذرند. استانبول به نمادی از معشوق مرد تبدیل شده است؛ در جای جای ساحل ها و گذرگاه ها و خیابان ها و بارهای استانبول، خیال معشوقش را با خود می برد؛ با دهان او مشروب می خورد و با فکر او قدم می زند و با صدای او سخن می گوید و با ترنم بوی بدنش، هوای عاشقانه استانبول را تنفس می کند. زن بی پروا در دوری اش روزگار می گذراند. کنار میزش می روم. در خود فرو رفته است. روبرویش می نشینم. برایمان مشروب سفارش می دهد. نوای موسیقی فضای میخانه را پر کرده است؛ صلاح الدین پینار ترانه «چرا این زن بی رحم را دوست دارم» را می خواند. سیگاری تعارف می کند و سیگارش را با آتش سیگاری در دست، روشن می کند. گارسون گیلاس های ودکا را روی میز می گذارد. در خلوت اش نگاهم می کند. هنوز از رفتن زن لحظاتی نمی گذرد؛ برای مرد قرنی در تنهایی گذشته است. با حسرت به صندلی خالی کناری اش نگاه می کند. صدای سوت کشتی که از بندر استانبول خارج می شود، ساکنان شهر را بدرقه می کند. قطرات باران، به آرامی بر شیشه های میخانه می ریزند. ساحل یاشیل کویی و میخانه ای و گذر کشتی در دریای مرمره. در میان دود سیگار و صدای موسیقی و مستی شبانه، نجواکنان می گوید «راوی داستان زندگی ام در آواره گی شدم... وطن کجاست؟ تبریز اشغال است؛ تهران به زیر یوغ فرو مانده است؛ استانبول با همه زیبایی اش مهمان سرایی بین راهی است؛... وطن چشمان معشوق است...» صدایش در صدای خواننده گم می شود. صلاح الدین پینار هم چنان ترانه «چرا این زن بی رحم را دوست دارم» را می خواند. جسته و گریخته، ورق به ورق صدایش را می شنوم و داستانش را می خوانم. از کادی کویی سوار کشتی شدم تا در اسکله امینین پیاده شده و به کتابخانه سلیمانیه بروم. در نیکمت روبرویم زنی نشست. کشتی سوت حرکت را نکشیده، کتابی را از کیفش درآورد و مشغول خواندن شد. می خواند و می خواند تا به درد تنهایی برسد. درد فهمیدن و درد عشق. «هر که فهمش بیش، دردش بیش؛ ای وای ای وای به توان هزار...» به راهروی عرشه کشتی می رویم و روی نیکمت رو به دریا می نشینیم؛ مرد کنارم می نشیند؛ عکسی را نشانم می دهد؛ زنی با موهای سیاه پرپشت و چشمانی عسلی و خنده ای بر لب کنار شاخه های سرخ گل رز. پرتره ای از زنی با چشمان عسلی و موهای سیاه در موزه پیرا، نقشی از خاطره زنی در استانبول با رنگ و روغن محمدآبئی و اینک عکسی که در دستان من از روزهای تهران مانده است؛ زنی با خنده ای بر لب و چشمانی عسلی و موهای پرپشت سیاه کنار شاخه های گل رز سرخ. اینک قاب عکس در قالب روایت، تن به ماندگاری داده است. خورشید غروب می کند و در افق جاده لواسان به پشت کوه های البرز می رود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

.