بازگشت به ايران دورهي باستان و در حالت تعليق گذاشتن دورهي
ميانه از تاريخ ايران زمين كه از سقوط ساساني تا انقراض صفويه ادامه
داشت، از مسائلي بود كه تبار خود را به دوران كلاسيكهاي مدرن ايراني در
عصر مشروطه و پيش زمينههاي آن ميبرد؛ محمد علي فروغي نيز بمانند آخوندزاده
و آقا خان كرماني، عظمت و افتخار ايران باستان را در مقابل انحطاط و زوال
ايران ميانه قرار ميدهد و الگوهاي آرماني ساخت يك جامعهي مترقي را در
دوران جديد از تاريخ ايران، در آن ساختارهاي سياسي ـ لايههاي اقتصادي و
نظام انديشگي جستجو ميكند. از طرفي فروغي هم باستانگرايي را به پديدهي
مليت خواهي ايراني پيوند ميزند و از آنها چونان ستونهاي اصلي اقتدار دولت
ملي و مدرن رضا شاه بهره ميگيرد؛ فروغي بر اين باور است كه: «اين ايام
بسياري از اصول و نواميس كه در نظر مردم همواره مسلم و مقدس بود، از
مسلميت و قدس افتاده است يا لااقل مثل سابق محل اتفاق نيست. براي بعضي
در آن باب ترديد و تشكيك حاصل شده و جماعتي مخالف و منكر آن گرديدهاند.
از جملة آن اصول حب وطن و علاقة مليت است كه منكر آن شده و درصددند به
احساسات بينالملل تبديل نمايند. در نظر من علاقة مليت با احساسات بينالمللي
و وطنپرستي و با حب نوع بشر منافات ندارد و به آساني جمع ميشود...»(ايران
را چرا بايد دوست داشت1353،ص243)
اگر اذهان روشنفكران عصر پهلوي اول و منورالفكران عصر مشروطه
را دوران باستان از تاريخ ايران در پروژهي مدرنيته ميربايد، ميتوان
پرسيد كه چه الگوها و ايدههايي در آن دوران براي اين انديشمندان جاذبه
داشت؟ و چرا آخوندزاده ـ كرماني ـ كسروي و فروغي در تكميل نظام فكري خويش
به آن دوران توجه داشتند؟ شايد پديدهي رنسانس و باززايي فرهنگ باستاني
يونان و روم در عصر جديد بيتاثير در باستانگرايي روشنفكران ايراني نبوده
است؛ به سخن فروغي «كساني كه از احوال اروپائيان آگاه هستند، ميدانند كه
آغاز ترقي كامل و سريع ملل اروپا از زماني است كه در تاريخ آن اقليم
رنسانس خوانده ميشود و اين كلمه به معني تجديد حياتست و مراد تجديد حيات
ادبي و صنعتي است؛ چرا كه ملل اروپا كه تا آن زمان از خود ادبيات قابل
اعتنا نداشتند، در آن هنگام به موجباتي كه شرحش مفصل و در تواريخ مسطور
است، به ادبيات و صنايع يونان و روم قديم پي بردند و چنان مهم و گرانبها
يافتند كه تعليم آن را اساس تربيت ملي خود قرار دادند و اين روش تاكنون
باقي است. با اين تفاوت كه چون در طرف چهارصد سال كه از زمان رنسانس ميگذرد،
ملل اروپايي خود نيز آثار ادبي گرانبهاي فراوان دارا شدهاند، تعليم آنها
را هم بر ادبيات يونان و روم افزودهاند.»(ادبيات ايران1353، ص224) شايد هم
افول ستارهي اقبال ايران زمين با حملهي اعراب و حوادث مشابه آن كه
عظمت ايران را به انحطاط و عقب ماندگي تبديل نمود، روشنفكراني چون فروغي
را به سوداي ايران باستان سوق ميداد و در راهكارهاي پيشرفت و ترقي ايران
جديد به آن الگوها دعوت ميكرد. يا علل ديگري بر اين انديشه صحه ميگذاشت...
علت رويكرد فروغي و ديگران به ايران باستان هر چه باشد، اين نكته از نظر
تاريخي ثابت شده است كه تمدن ايراني در دورهي باستان از عظمت و پويايي
برخوردار بود و به سخن هگل نخستين امپراتوري جهان را كه هخامنشيان تشكيل
داده بودند،(عقل در تاريخ1379، ص304) از ساختارهاي محكم اجرايي و انديشههاي
عالي الهام ميگرفتند؛ تحقيقات ايرانشناسان و كاوشهاي باستانشناختي معلوم
ميكنند كه جامعهي ايران در آن روزگار از كارآيي لازم براي ايجاد مردمان
متمدن بهرهمند بود و دين و اخلاق و سياست و فرهنگ برهههاي تمدنساز خود را
از سر ميگذراندند.(امپراتوري هخامنشي1381، ص315/1)
فروغي ايدههاي باستانگرايانهي خود را از طرف ديگر واقعبينانه
به شرايط جديد جهاني و تبادلات فرهنگي ميان ملتها و مسالهي گردشگري نيز
پيوند ميزند و حفظ آثار باستاني و تقويت روحيهي ملت پرستي را مايهي
سربلندي ايرانيان در زمان حاضر ميداند؛ وي مينويسد: «اگر ما دعوي سربلندي
داريم به لوازم آن عمل كنيم و يكي از لوازم آن احترام آثار گذشتگان است.
حفظ اين آثار تنها محض تفنّن و تفرّج نيست، اسباب آبروي ماست. معرّف
عظمت و لياقت ملّت است. بهعلاوه ميتواند براي ما ماية انتفاع مادي شود
امروز كه بحمدالله در مملكت امنيت برقرار و راهها هم ساخته شده، مسافرت در
مملكت ما سهل ميشود، و هر سال چندين هزار نفر از خارجيان به ايران بهگردش
خواهند آمد و به سياحت اين ابنيه و آثار خواهند رفت. هرگاه آنها را درست
نگاه بداريم در نزد ملل دنيا اسباب سرافرازي ما خواهد بود.ملت و مملكت ما
در انظار آنها قدر و منزلت خواهد داشت. وجود اين آثار سياحان و اهل تفنّن و
تفرّج را به ايران جلب خواهد نمود؛ ميآيند و پولها خرج ميكنند و اگر ما
بدانيم چه بكنيم انواع و اقسام فوايد مادي و معنوي ميتوانيم از اين راه
ببريم، چنانكه ساير ملل از آثار قديمة خود ميبرند.»(خطابه1353،ص22)
همان طور كه اشاره شد بيترديد دورهي باستان ايران، از پيشرفتهايي
برخوردار بوده و شروع دورهي ميانه از تاريخ ايران، آن رشد و ترقي را به
خاطرهي تاريخي ايرانيان سپرده است. بيشترين اهتمام براي شناساندن دوران
باستان ايران و آگاهي از تمدن زنده و پوياي آن زمان، در نوشتههاي ميرزا
آقا خان كرماني ديده ميشود؛ وي با استفاده از روش تاريخنگاري مدرن،
توانسته بود بخشي از تاريخ آن دوران را به رشتهي تحرير درآورده و راه را
براي تحقيقات روشنفكران دورهي بعدي هموار كند.
ميرزا آقاخان كرماني در ميان مدرنهاي كلاسيك ايراني بيش از
هر انديشهاي، به لحاظ گسستي كه با وقايعنگاري سنتي و تأسيس تاريخ نويسي
علمي انجام داده است، داراي جايگاه ممتازي است؛ كرماني با تأليف كتاب
«آيينه سكندري» جريان تاريخ نگاري مدرن را در ايران پايهگذاري كرد؛ در
دوران بعدي، احمد كسروي و فريدون آدميت ادامه دهندگان راهي بودند كه
كرماني در اين رشته به وجود آورد. ميرزا آقاخان كرماني در آن كتاب با به
كارگيري روش علمي به تحليل و علتيابي حوادث و جريانات تاريخي پرداخته و
ذهن و زبان خود را از وقايعنگاري متافيزيكي مورخان سنتي رها ساخته است.
در واقع عقيم بودن شيوههاي وقايعنگاري پيشينيان از يك طرف
و حوادثي چون وقوع جنگهاي ايران و روس از طرف ديگر، ميرزا آقاخان كرماني
را به سوي بنيان تاريخ نگاري جديد و پرسش از علل حوادث و جريانات تاريخي
و گذار از وقايعپردازي و قصهخواني سنتي كشاند؛ وي در اين شيوه از مشاهدات
و تجربيات بهره گرفت و استدلال عقلاني را جايگزين روايات نقلي كرد؛ كرماني
به درستي دريافته بود تبيين شكستهاي ايران در جنگ با روسيه و كاوش از
علل و عوامل عقب ماندگي ايران زمين، از وقايع نگاري و داستانپردازي
شاعرانه برنميآيد و اين همه را به كارگيري روش علمي و نوين لازم است.
تامل در علل تاريخي و پرسش از حوادث زمانه، كرماني را به
ايدههاي تمدني راهبر شده و همان طور كه ابن خلدون در جهان سنتي از ضرورت
علم عمران سخن گفته بود، كرماني نيز با تكيه بر يافتههاي علوم نوين به
تبيين فلسفي تاريخ ايران اهتمام ميورزد؛ همان طور كه اشاره شده ارزش
كارهاي تاريخي كرماني در به كارگيري روش جديد تاريخ نگاري و گذار از وقايع
نويسي پيشين است؛ اگر چه ممكن است در گزارشي از حوادث تاريخي، كرماني
دچار اشتباه نيز شده باشد، از اعتبار علمي تاريخ نويسي او نميكاهد؛ مهم اين
مساله است كه كرماني در تحليل جريانات تاريخي به ناكافي بودن وقايع
نگاري آگاه شده بود و شناخت تاريخ را مستند به ديد فلسفي و نگرهي علمي
ميدانست.
فروغي در نگرش عالمانه به تاريخ ايران، نخست از تحول زمانه
و طرح پديدهي مليتخواهي سخن ميگويد. چرا كه در ايرانخواهي فروغي، وطن
آميخته با هويت انساني قرار دارد: «غرض اين كه هر كس عضو هيئت و جماعتي
باشد كه وظيفة انسانيت خود را چنان كه بيان كردم، ادا نموده است حق دارد
هيئت و جماعت خود را دوست بدارد و در عين اين كه البته نبايد منكر وجود
ساير اقوام و ملل باشد، علاقة او نسبت به قوم و ملت خويش علاقة معقول و
مستحسن است...»(ايران را چرا بايد دوست داشت1353، ص245) او سپس به سير
تحولي تاريخ ايران زمين پرداخته و به تبع روشنفكران و تاريخنگاران پيش
از خود ـ از دورهي مشروطه ـ به دورهي باستان از تاريخ ايران زمين توجه
داشته و گذشته از تاليفات و آثاري كه در اين رابطه از خود به جاي گذاشته
است، توانست برخي از آثار باستاني ايران پيش از اسلام را معرفي و بازسازي
كند؛ بر اين اساس فروغي مورخانه به علل و عوامل عظمت و انحطاط ايران
زمين ميانديشد: «هر چند براي ملت ايراني به اقتضاي طبيعت روزگار متأسفانه
دورههاي تنزل و انحطاط نيز پيش آمده كه در آن دورهها از ابزار استعداد و
ماية خداداد ممنوع و محروم گرديده است و ليكن ظلمت آن ايام همه وقت
عارضي و قهري و موقتي بوده و با اين همه هيچ گاه تند باد حوادث كه بر
ايران و مردم آن هجوم آورده چراغ معرفت را در آن مملكت و آتش ذوق و شور
را در دل ايرانيان به كلي خاموش ننموده... قوم ايراني هر وقت شوكت و
سيادت داشته، قدرت خود را براي استقرار امنيت و آسايش و رفاه مردم به كار
برده، اقوام زير دست خويش را به ملاطفت و رأفت اداره كرده، مزاحم آداب
و رسوم و زبان و خصوصيات قوميت آنها نشده، هرگز به هدم و تخريب آباديها
و تقل عام نفوس نپرداخته و با آن كه از طرف دشمنان مكرر به بليات نهب و
حرق و تقل و چپاول گرفتار گرديده هنگام قدرت درصدد تلافي برنيامده است...»(ايران
را چرا بايد دوست داشت1353، ص246) با اين حال فروغي براي دوري از
ناسيوناليسم افراطي هشدار ميدهد كه «آخرين عقيدهاي كه ميخواهم اظهار كنم
اين است كه چون وطنپرستي و ملت دوستي البته لوازمي دارد كه هر كس بايد
به قدر قوه به آن قيام نمايد، در نظر من نخستين لوازم آن اين است كه
شخص در اداي آن وظايف انسانيت كه موجب عزت و حرمت ملتش ميشود كوتاهي
ننمايد و اگر استعدادش در انجام اين وظيفه سرشار نباشد، لااقل در تجليل و
تكريم كساني كه استعداد را داشته و به كار انداختهاند بكوشد.»(ايران را چرا
بايد دوست داشت1353،ص251)
دوري از مليت خواهي كاذب و آگاهي به لوازم دنياي جديد، فروغي
را در تأليفات تاريخي خود چونان يك مورخ و تاريخ نگار مدرن معرفي ميكند و
وي بر پايهي آنها، تاريخ را بمثابهي آئينهي عبرت ميفهمد: «اقوام كهنسال
اگر به تاريخ گذشته خود به اين چشم نظر كنند كه موجبات عجب و غرور و تكبر
و تفاخر بيابند و به استخوان پوسيدة نياكان تكيه كرده و براي خويش تن
آساني روا دارند البته چندي نميگردد كه ذلت دامنگير ايشان ميشود و نظر به
عزتي كه پيشينيان آنها داشتند تباهي روزگارشان بيشتر از مذلت اقوام گمنام
بر عالميان آشكار ميگردد فرزند ناخلف شمرده ميشوند و همه كس به زبان حال
يا مقال به ايشان ميگويد:
گيرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل
وليكن ملل هوشمند از تاريخ به از اين استفاده ميكنند و گذشته
از فوايد علمي كه از آن بهدست ميآورند سرگذشت و گفتار و كردار اسلاف خويش
را ماية تجربه و عبرت ميسازند و از ماضي براي حال و استقبال كسب تكليف
مينمايند.»(مقدمهاي بر خطابه بهرام گور تهمورس انگليسا1353،ص95)
در جمعبندي تاريخ نگاري و ذهنيت مدرني كه فروغي تحصيل كرده
است، تساهل و تسامح رمز بقاي تمدنها و راز آشكار امنيت و رفاه در جامعه
هستند: «قوم ايراني هروقت شوكت و سيادت داشته قدرت خود را براي استقرار
امنيت و آسايش و رفاه مردم بهكار برده، اقوام زيردست خويش را به ملاطفت
و رأفت اداره كرده، مزاحم آداب و رسوم و زبان و خصوصيات قوميت آنها نشده،
هرگز به هدم و تخريب آباديها و قتل عام نفوس نپرداخته، و با آن كه از
طرف دشمنان مكرر به بليّات نهب و حرق و قتل و چپاول گرفتار گرديده هنگام
قدرت درصدد تلافي برنيامده است.»(ايران را چرا بايد دوست داشت1353،ص246)
در نهايت اين كه فروغي با نهيب به وجدان خواب آلود ايرانيان،
واقعيت زمانهي خود را پيش روي آنان ميگشايد تا افراد اين سرزمين كهن با
انحطاطآگاهي و دريافت لوازم مدرنيته، عظمت نوين فرهنگ خود را با تبارشناسي
عوامل زوال انديشه و عقبماندگي تاريخي نظارهگر باشند: «طول نميدهم مقصود
اينست كه امروز ملت ايران نه خداپرست است، نه وطندوست، نه آزاديخواه
نه شرافتطلب، نه دنبال ناموس، نه طالب هنر، نه جوياي معرفت، بايد كاري
كرد كه مردم از شارلاتاني و هوچيگري و انتريگبازي مأيوس شوند و دست
بردارند، در آن صورت ناچار متوجه كار و هنر و كمال ميشوند، همت و غيرت پيدا
ميكنند، حقيقتطلب ميشوند، دولت هم اگر نكند خودشان اسباب تحصيل معرفت را
فراهم ميكنند و با امنيت و عدالتي كه دولت برقرار ميكند دنبال اقتصاديات
هم ميروند و مثل ساير ملل ثروت و قدرت و شرافت مملكت خويش را ترقي ميدهند.»(تاثير
رفتار شاه در تربيت ايراني1355،ص64)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر