۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه

صد سال اندیشه های ایرانی(34) محمد علی فروغی و ساختارهای نوين مدنی(4)


در بخش‌ پيش‌ روشن‌ شد كه‌ فروغي‌ بر خلاف‌ عده‌اي‌ از نخبگان‌ فرهنگي‌ و مردان‌ سياسي‌، دريافتي‌ واقع‌بينانه‌ از پارادايم‌ جامع‌ مدرنيته‌ داشت‌؛ وي‌ به‌ درستي‌ فهميده‌ بود كه‌ تحول‌ ذهني‌ توام‌ با تحول‌ اجتماعي‌ و دگرديسي‌ سياسي‌ و تغيير اقتصادي‌، پويش‌هاي‌ تاريخي‌ تمدن‌ انساني‌ را شكل‌ داده‌اند و خردورزي‌ و تربيت‌ خردمندانه‌ يكي‌ از محورهاي‌ اصلي‌ پديد آمدن‌ پارادايمي‌ و از بين‌ رفتن‌ پارادايمي‌ ديگر است‌. همان‌ طور كه‌ اشاره‌ شد فروغي‌ آگاهانه‌ از سرآغازهاي‌ فلسفه‌ي‌ مدرن‌ خبر داشت‌ و براي‌ اين‌ كه‌ ايرانيان‌ را متوجه‌ جايگاه‌ مركزي‌ فلسفه‌ و خردورزي‌ در تحول‌ زيستي‌ ـ فرهنگي‌ خود گرداند، نخستين‌ و بهترين‌ متن‌ را از سير فلسفه‌ در اروپا تهيه‌ و منتشر كرد و همو بود كه‌ با ترجمه‌ي‌ يكي‌ از اصلي‌ترين‌ رساله‌هاي‌ فلسفه‌ي‌ مدرن‌، به‌ اهميت‌ روش‌ در انديشه‌ورزي‌ اشاره‌ نمود؛ با اين‌ حال‌ فروغي‌ تجدد فلسفي‌ را از رهگذر بازخواني‌ حكمت‌ سنتي‌ و نگره‌ي‌ تاريخي‌ به‌ فلسفه‌ مي‌فهميد و به‌ همين‌ خاطر هم‌ در پرورش‌ فكري‌ خود به‌ آموزش‌ حكمت‌ قديم‌ پرداخت‌ و هم‌ به‌ تصحيح‌ متون‌ كهن‌ در فلسفه‌ي‌ دوره‌ي‌ اسلامي‌ اقدام‌ كرد و هم‌ به‌ ترجمه‌ و انتشار فلسفه‌ي‌ يونان‌ مبادرت‌ ورزيد. فروغي‌ در اشاره‌ به‌ دغدغه‌هاي‌ فلسفي‌ خود مي‌نويسد: «اين‌ جانب‌ كه‌ همه‌ عمر گرفتار مشاغل‌ دولتي‌ بودم‌، از آن‌ جا كه‌ به‌ علم‌ و معرفت‌ عشق‌ داشتم‌ و نيز اشتياق‌ به‌ اين‌ كه‌ تا بتوانم‌ كار تحصيل‌ علم‌ را بر دانش‌پژوهان‌ آسان‌ كنم‌، تفنن‌ و تفريح‌ خود را در تأليف‌ و ترجمه‌ كتب‌ يافتم‌ و از جمله‌ هوس‌ها كه‌ در دل‌ پروردم‌، اين‌ بود كه‌ حكمت‌ قديم‌ و جديد را به‌ دسترس‌ طالبان‌ علم‌ بگذارم‌ و چون‌ در حكمت‌ مشا كتابي‌ معتبرتر از شفا نيست‌ با بال‌ شكسته‌ انديشة‌ بلندپروازي‌ به‌ سرم‌ زد و بر آن‌ شدم‌ كه‌ هر اندازه‌ از آن‌ كتاب‌ گران‌بها را بتوانم‌ به‌ فارسي‌ درآورم‌.» (مقدمه‌ بر ترجمه‌ فن‌ سماع‌ طبيعي‌،ص‌127و128)

فروغي‌ در توضيح‌ انگيزه‌ي‌ خود از ترجمه‌ فلسفه‌ي‌ يونان‌ به‌ زبان‌ فارسي‌ مي‌نويسد: «چون‌ رسائل‌ و كتب‌ افلاطون‌ اشهر حكماي‌ عالي‌ قدر يونان‌ كه‌ در لفظ‌ گرانبهاترين‌ عقد لآلي‌ است‌ و در معني‌ كليد گنج‌ معالي‌ تاكنون‌ به‌ زبان‌ پارسي‌ درنيامده‌ و اين‌ براي‌ ما ايرانيان‌ فقداني‌ عظيم‌ است‌، لهذا خاطر هواي‌ ترجمة‌ آن‌ خزاين‌ معرفت‌ از السنة‌ اروپايي‌ مي‌نمود و از آن‌ جا كه‌ مجموع‌ آن‌ كتب‌ نفيسه‌ بحري‌ زاخر و ترجمة‌ آن‌ به‌ تمامي‌ از كارهاي‌ معظم‌ محسوب‌ است‌، از ياري‌ توفيق‌ بر انجام‌ اين‌ مقصود اطمينان‌ نداشتم‌. پس‌ در بدو اقدام‌ كار را بزرگ‌ نگرفتم‌ تا اميد حصول‌ بيشتر و غايت‌ وصول‌ نزديك‌تر باشد و عجالة‌... سه‌ رساله‌ از آن‌ رسايل‌ شريفه‌ را كه‌ در شرح‌ محاكمه‌ و شهادت‌ سقراط‌ استاد محبوب‌ افلاطون‌ و متضمن‌ فوائد بسيار است‌ از ترجمه‌هاي‌ معتبر فرانسوي‌ به‌ فارسي‌ آوردم‌...»(مقدمه‌ حكمت‌ سقراط‌ و افلاطون‌،ص‌5) از نظر فروغي‌ فلسفه‌ ارمغان‌ يونيانيان‌ به‌ دنيا است‌ و فلسفه‌ي‌ جديد غرب‌ در واقع‌ تجديد نظري‌ است‌ در آن‌ فلسفه‌ كه‌ با دكارت‌ در كنار لايه‌هاي‌ ديگر دنياي‌ نوين‌ عرضه‌ شده‌ است‌.

فروغي‌ در بحث‌ از دنياي‌ جديد و مدرنيته‌ به‌ درستي‌ از بنيان‌هاي‌ فكري‌ آن‌ و تحول‌ خردورزي‌ در فرنگ‌ مي‌پرسد؛ وي‌ به‌ اين‌ مساله‌ آگاه‌ است‌ كه‌ دگرديسي‌ اذهان‌ و نگاه‌ تغيير يافته‌ي‌ انسان‌ غربي‌ به‌ آدم‌ و عالم‌ بوده‌ كه‌ عصر مدرن‌ را در گسست‌ از قرون‌ وسطي‌ و نوزايي‌ عصر باستان‌، به‌ وجود آورده‌ است‌؛ مؤلفه‌هاي‌ خردورزي‌ و شاخص‌هاي‌ فلسفي‌ در اين‌ دگرگوني‌، از نظر فروغي‌، داراي‌ نقش‌ محوري‌ است‌؛ فروغي‌ درباره‌ي‌ كار خويش‌ آگاهانه‌ مي‌نويسد: «... البته‌ منظورم‌ اين‌ نيست‌ كه‌ ما بايد افق‌ خود را به‌ آنچه‌ پدران‌ ما مي‌گفتند و مي‌نوشتند محدود كنيم‌ و در مقام‌ ابداع‌ و تجدد نباشيم‌، بلكه‌ به‌ كلي‌ بر خلاف‌ اين‌ نظر دارم‌ و جداً معتقدم‌ كه‌ ما هم‌ خود بايد در فكر ابداع‌ باشيم‌ و هم‌ از خارجيان‌ و مخصوصاً از اروپائيان‌ اخذ و اقتباس‌ بسيار كنيم‌. به‌ همين‌ نظر است‌ كه‌ من‌ تقريباً تمام‌ عمر خويش‌ را به‌ انواع‌ مختلف‌ به‌ شناساندن‌ احوال‌ و افكار و اقوال‌ اروپائيان‌ گذرانده‌ام‌...»(سير حكمت‌ در اروپا1375، ص‌158) او به‌ واقع‌ رنه‌ دكارت‌ را نخستين‌ فيلسوف‌ مدرني‌ مي‌داند كه‌ با گذار از آموزه‌هاي‌ متافيزيكي‌ فلسفه‌ي‌ سنتي‌، اصول‌ اوليه‌ فلسفه‌ي‌ مدرن‌ را با كمك‌ روش‌ نوين‌ انديشگي‌ پي‌ ريخته‌ است‌؛   فروغي‌ در بحث‌ از «مقام‌ حقيقي‌ دكارت‌» مي‌نويسد: «پس‌ از جنبشي‌ كه‌ يونانيان‌ در علم‌ و حكمت‌ كردند و منتهي‌ به‌ تأسيسي‌ شد كه‌ اصحاب‌ سقراط‌، مخصوصاً افلاطون‌ و ارسطو در فلسفه‌ نمودند، نخستين‌ انقلابي‌ كه‌ در اين‌ تأسيس‌ واقع‌ شده‌، آن‌ است‌ كه‌ دكارت‌ به‌ عمل‌ آورده‌ است‌.»(سير حكمت‌ در اروپا1375،ص‌120) بر اين‌ اساس‌ فروغي‌ جهت‌ آشنايي‌ درست‌ با تحولات‌ فكري‌ كه‌ به‌ انقلاب‌ فلسفي‌ دكارت‌ منجر شد و سير بعدي‌ آن‌، مبادرت‌ به‌ نگارش‌ تاريخ‌ فلسفه‌ در غرب‌ مي‌كند و آن‌ را از سرچشمه‌هايش‌ در يونان‌ و فلاسفه‌ي‌ پيشاسقراطي‌ تا دوره‌ي‌ خود و گزارش‌ انديشه‌هاي‌ هانري‌ برگسون‌ با قلمي‌ روان‌ و عالمانه‌ مي‌نگارد.

فروغي‌ در توضيح‌ سيري‌ كه‌ به‌ نگارش‌ تاريخ‌ فلسفه‌ در اروپا منجر شد، مي‌نويسد: «چند سال‌ پيش‌ براي‌ اشتغال‌ به‌ امري‌ علمي‌ كه‌ ضمناً سود ابناء نوع‌ در آن‌ متصور باشد، به‌ ترجمة‌ رسالة‌ كوچكي‌ كه‌ معروفترين‌ اثر دكارت‌ فيلسوف‌ نامي‌ فرانسوي‌ مي‌باشد دست‌ بردم‌. پس‌ از انجام‌ برخوردم‌ به‌ اينكه‌ اين‌ رساله‌ به‌ كساني‌ كه‌ از معارف‌ اروپا آگاهي‌ نداشته‌ باشند چندان‌ بهره‌اي‌ نمي‌دهد. پس‌ براي‌ مزيد فايده‌ مقدمه‌اي‌ بر آن‌ افزودم‌ و سير حكمت‌ را در اروپا از عهد باستان‌ تا زمان‌ دكارت‌ به‌ اختصار در آن‌ باز نمودم‌ و به‌ چاپ‌ رسانيدم‌...»(سير حكمت‌ در اروپا1375، ص‌3)  فروغي‌ سپس‌ به‌ ترغيب‌ وزارت‌ فرهنگ‌ و استقبالي‌ كه‌ از جلد اول‌ سير حكمت‌ در اروپا تا زمان‌ دكارت‌ به‌ عمل‌ آمده‌ بود، تاريخ‌ فلسفه‌ي‌ جديد از دكارت‌ تا دوران‌ خود را در دو جلد ديگر فراهم‌ مي‌سازد. فروغي‌ با آگاهي‌ از اين‌ كه‌ «روش‌ فكري‌ حكماي‌ اخير اروپا با دانشمندان‌ سابق‌ ما بسيار متفاوت‌ است‌»، در آخرين‌ منزل‌ از گزارش‌ انديشه‌هاي‌ فلسفي‌ اروپاي‌ نوين‌ به‌ ايده‌هاي‌ هانري‌ برگسون‌ مي‌رسد. او مي‌نويسد: «سير اجمالي‌ ما در حكمت‌ اروپا به‌ پايان‌ سدة‌ نوزدهم‌ و آغاز سدة‌ بيستم‌ رسيد. گذشته‌ از اين‌ كه‌ حركت‌ ما سريع‌ و توقف‌ ما در مراحل‌ و منازل‌ كوتاه‌ و مختصر بود، بسي‌ از مراحل‌ را هم‌ وارد نشده‌ ترك‌ كرديم‌... بنابراين‌ به‌ ذكر اشخاص‌ برجسته‌ و بيان‌ تعليماتي‌ كه‌ آگاهي‌ از آنها واجب‌ است‌ اكتفا كرديم‌...»(سير حكمت‌ در اروپا1375، ص‌546)

در بنيان‌ انديشگي‌ دنياي‌ جديد فروغي‌ از علوم‌ طبيعي‌ نيز غافل‌ نيست‌. او به‌ درستي‌ مي‌داند كه‌ فيزيك‌ نيوتني‌ و زيست‌شناسي‌ تكاملي‌ داروين‌ در شكل‌گيري‌ انديشه‌ي‌ مدرن‌ داراي‌ اهميت‌ هستند؛ بنابراين‌ با صراحت‌ مي‌گويد: «من‌ به‌ فلسفة‌ تكامل‌ يا نشو و ارتقا يا رأي‌ تحول‌ انواع‌ موجودات‌ معتقدم‌ و گمان‌ دارم‌ هركس‌ درست‌ مطالعه‌ كرده‌ و منصف‌ باشد اصول‌ و كليّات‌ آن‌ را لااقل‌ تصديق‌ خواهد كرد.»(انديشة‌ دور و دراز1353،ص‌38)

فروغي‌ در جمله‌اي‌ خلاصه‌وار ايده‌ي‌ تحولي‌ داروين‌ را توضيح‌ مي‌دهد: «در بدو امر موجودات‌ ذي‌حيات‌ بسيار ساده‌ و مختصر بوده‌ و در عوالم‌ پست‌ و درجات‌ دون‌ زندگي‌ مي‌نموده‌ و به‌ مرور ايام‌ وجودشان‌ بسط‌ و تفصيل‌ پيدا كرده‌ و تدريجاً خزنده‌ و پرنده‌ و چرنده‌ شده‌ به‌ درجة‌ دواب‌ و مواشي‌ و به‌ هوشياري‌ اسب‌ و فيل‌ و سگ‌ و خرس‌ و بوزينه‌ رسيده‌ و منتهي‌ به‌ انسان‌ كه‌ اشراف‌ يا اكمل‌ موجودات‌ مي‌باشد گرديده‌ است‌.»(انديشة‌ دور و دراز1353،ص‌39) او سپس‌ براي‌ تائيد تكامل‌ انواع‌ آن‌ را به‌ محك‌ مشاهدات‌ و آزمون‌هاي‌ تاريخي‌ مي‌گذارد: «صاحبان‌ رأي‌ نشو و ارتقا ادعاي‌ صرف‌ نمي‌كنند موجبات‌ و علل‌ و اسباب‌ تحول‌ موجودات‌ و ظهور انواع‌ و اجناس‌ نباتات‌ و حيوانات‌ را نيز بيان‌ مي‌نمايند و ظاهر و محسوس‌ مي‌سازند كه‌ اين‌ سير و سلوك‌ عالم‌ خلقت‌ در مراحل‌ صعود و ترقي‌ به‌ چه‌ كيفيت‌ واقع‌ مي‌شود متابعت‌ محيط‌، تنازع‌ حيات‌، بقاي‌ اصلح‌ و اصطفاء طبيعي‌ همه‌ اصولي‌ است‌ كه‌ براي‌ توجيه‌ اين‌ رأي‌ اظهار شده‌ و ماحصل‌ آنها اينست‌ كه‌ محيط‌ زندگاني‌ بر جسم‌ و جان‌ موجودات‌ تأثير دارد و جانوران‌ مستعدند كه‌ وجود خويش‌ را با مقتضيات‌ محيط‌ منطبق‌ سازند، و بر شخص‌ صاحب‌ نظر از مشاهدة‌ اوضاع‌ و احوال‌ خلقت‌ ظاهر و آشكار مي‌گردد كه‌ در نهاد ذوي‌الحيات‌ استعدادي‌ گذاشته‌ شده‌ كه‌ همواره‌ وجود خويش‌ را با قواي‌ طبيعت‌ سازگار نموده‌ و قواي‌ طبيعت‌ را با خويش‌ مساعد مي‌سازند و هرچه‌ اين‌ استعداد را بيشتر بروز مي‌دهند و توافق‌ خود را با قواي‌ طبيعت‌ كامل‌تر مي‌نمايند در مدارج‌ وجود بالاتر مي‌روند.»(انديشة‌ دور و دراز1353،ص‌40)

حاصل‌ كه‌ جايگاه‌ تئوري‌ دارويني‌ در دنياي‌ جديد مشخص‌ شده‌ و بدون‌ باور به‌ آن‌ آدمي‌ نمي‌تواند از ساخت‌ اسطوره‌اي‌ پيشين‌ رها شود، فروغي‌ با آشكاري‌ تمام‌ باور خود به‌ اين‌ ايده‌ را بيان‌ مي‌كند: «من‌ خودم‌ از كساني‌ هستم‌ كه‌ به‌ مسألة‌ تكامل‌ و آرايي‌ كه‌ طبيعيون‌ در آن‌ باب‌ اظهار كرده‌اند به‌ طور كلي‌ و اصولاً معتقدم‌، و تأثير مبارزة‌ حياتي‌ را هم‌ در تكامل‌ عالم‌ قائل‌ هستم‌، اما عقيده‌ام‌ اين‌ است‌ و در اين‌ عقيده‌ شريك‌ بسيار دارم‌ بلكه‌ تصور مي‌كنم‌ اكثر مردمان‌ صاحب‌نظر بر اين‌ هستند كه‌ مبارزة‌ حياتي‌ انسان‌ كه‌ اكمل‌ موجودات‌ است‌ مبارزة‌ بين‌ افراد يا جماعات‌ خود انسان‌ نبايد باشد بلكه‌ با عوامل‌ طبيعي‌ كه‌ منافي‌ وجود انسان‌ هستند بايد واقع‌ شود، و براي‌ اين‌ كه‌ در اين‌ مبارزه‌ پيشرفت‌ و غلبه‌ حاصل‌ كنيم‌ بايد افراد جماعت‌ ما دست‌ به‌دست‌ يكديگر بدهيم‌ و هرچه‌ در اين‌ تعاون‌ ساعي‌تر باشيم‌ ترقي‌ انسان‌ سريع‌تر و بهتر خواهد بود. صدق‌ اين‌ قول‌ هم‌ خيلي‌ ظاهر و محسوس‌ است‌ كه‌ ملل‌ مغرب‌ كه‌ بيش‌ از ملل‌ مشرق‌ حس‌ تعاون‌ داشته‌ برطبق‌ آن‌ عمل‌ كرده‌ و مي‌كنند چقدر از ما در شاهراه‌ ترقي‌ پيش‌ افتاده‌اند.»(جامعه‌ ملل‌1353،ص‌205)

اگر انسان‌ از يك‌ سرشت‌ طبيعي‌ و تكامل‌ يابنده‌ به‌ وجود آمده‌ است‌، چرا در تشكيل‌ اجتماع‌ عمومي‌ خود نيز از آن‌ اصل‌ پيروي‌ نكند و روابط‌ جديد ميان‌ ملل‌ را نيز بمانند يك‌ جامعه‌ نخواهد؟ فروغي‌ در اين‌ راستا مي‌نويسد: «خلاصه‌ پس‌ از آن‌كه‌ تصديق‌ كرديم‌ كه‌ مصلحت‌ انسان‌ در اين‌ است‌ كه‌ اقوام‌ و ملل‌ مانند افراد يك‌ ملت‌ در خط‌ همكاري‌ و تعاون‌ بيفتند و از جنگ‌ و قتال‌ دست‌ بردارند به‌ نظر مي‌رسد كه‌ ترتيب‌ صحيح‌ اين‌ خواهد بود كه‌ اجتماع‌ ملل‌ هم‌ مانند اجتماع‌ افراد يك‌ ملت‌ باشد به‌ اين‌ معني‌ كه‌ به‌ خاطر مي‌آوريم‌ روزي‌ را كه‌ روابط‌ بين‌ افراد مانند روابط‌ بين‌ ملل‌ غيرمنظم‌ و مدار امور بر زور و قدرت‌ بود. اقويا همواره‌ در صدد اين‌ كه‌ ضعفا را تابع‌ اراده‌ و هواي‌ نفس‌ خود ساخته‌ مالشان‌ را ضبط‌ و خود و كسانشان‌ را به‌ خدمت‌گزاري‌ و بندگي‌ خويش‌ وادارند ضعفا، ساعي‌ و جاهد كه‌ از اين‌ پيش‌ آمد احتراز كنند و مفري‌ بيابند نتيجه‌ اين‌ كه‌ افراد بشر همه‌ از يكديگر ظنين‌ و ترسناك‌ و دائماً درحال‌ بيم‌ و باك‌ بودند و مانند حيوانات‌ كه‌ همواره‌ با يكديگر در نزاع‌ و جدال‌ مي‌باشند زندگاني‌ مي‌كردند.

اما چون‌ خداوند به‌ انسان‌ عقل‌ داده‌ كم‌كم‌ فكر كردند كه‌ به‌ اين‌ ترتيب‌ آسايش‌ از همه‌ مسلوب‌ است‌ و بهتر آنكه‌ در هيأت‌ اجتماعيه‌ قيود و حدودي‌ براي‌ هركس‌ مقرر شود تا همه‌ به‌ آسودگي‌ زيست‌ كنند. آن‌ حدود و قيود عبارتند از قانون‌ و بنابراين‌ همين‌ كه‌ مردم‌ در امر زندگاني‌ مجرب‌ و بصير شدند تشكيلاتي‌ براي‌ جريان‌ امور اجتماعي‌ دادند، براي‌ وضع‌ قانون‌ هيأت‌ مقننه‌ تأسيس‌ كردند، اجراي‌ آن‌ را هم‌ به‌ هيأت‌ ديگر محول‌ نمودند، و چون‌ قانون‌ را همه‌ كس‌ همه‌ وقت‌ يك‌ نوع‌ تفسير نمي‌كند براي‌ رفع‌ اختلافات‌ هيأت‌ قضائيه‌ وضع‌ نمودند، و چون‌ بعضي‌ اوقات‌ بعضي‌ اشخاص‌ سرسخت‌ و ناسازگار مي‌شوند براي‌ جلوگيري‌ از سركشي‌ آنها قوة‌ تأمينيه‌ از قبيل‌ پليس‌ و ژاندارم‌ ايجاد نمودند. پس‌ اكنون‌ كه‌ ملل‌ را هم‌ مي‌خواهيم‌ مانند افراد در تحت‌ ترتيبي‌ درآوريم‌ كه‌ با يكديگر به‌ صلح‌ و سلامت‌ كار و زيست‌ كنند همان‌ تشكيلات‌ را براي‌ زندگاني‌ بين‌الملل‌ بايد فراهم‌ آوريم‌.»(جامعه‌ ملل‌1353،ص‌207)

مؤيد بر اين‌ واقعيت‌، شرايط‌ نوپيداي‌ بين‌المللي‌ است‌ كه‌ در ميان‌ اقوام‌ و ملل‌ مختلف‌ شروع‌ شده‌ است‌: «كساني‌ كه‌ از احوال‌ اروپاييان‌ آگاه‌ هستند مي‌دانند كه‌ آغاز ترقي‌ كامل‌ و سريع‌ ملل‌ اروپا از زماني‌ است‌ كه‌ در تاريخ‌ آن‌ اقليم‌ رنسانس‌ خوانده‌ مي‌شود و اين‌ كلمه‌ به‌ معني‌ تجديد حيات‌ است‌ و مراد تجديد حيات‌ ادبي‌ و صنعتي‌ است‌ چرا كه‌ ملل‌ اروپا كه‌ تا آن‌ زمان‌ از خود ادبيات‌ قابل‌ اعتنا نداشتند در آن‌ هنگام‌ به‌ موجباتي‌ كه‌ شرحش‌ مفصل‌ و در تواريخ‌ مسطور است‌ به‌ ادبيات‌ و صنايع‌ يونان‌ و روم‌ قديم‌ پي‌بردند و چنان‌ مهم‌ و گرانبها يافتند كه‌ تعليم‌ آن‌ را اساس‌ تربيت‌ ملي‌ خود قرار دادند و اين‌ روش‌ تاكنون‌ باقي‌ است‌ با اين‌ تفاوت‌ كه‌ چون‌ در ظرف‌ چهارصد سال‌ كه‌ از زمان‌ رنسانس‌ مي‌گذرد ملل‌ اروپايي‌ خود نيز آثار ادبي‌ گرانبهاي‌ فراوان‌ دارا شده‌اند تعليم‌ آنها را هم‌ بر ادبيات‌ يونان‌ و روم‌ افزوده‌اند.»(ادبيات‌ ايران‌1353،ص‌224)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

.