۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

لحظه های زندگی7- یک روز




روزی و روزگاری یک مرد به یک زن گفت:
-سلام خانوم. حالتان خوب است؟ می خواهم با شما دوست باشم!
زن به مرد جواب داد:
-سلام آقا، خوبم، ممنون. شما چطورید؟ چرا با من می خواهید دوست باشید؟
مرد گفت:
-من خیلی تنهایم. فکر می کنم شما می توانید تنهایی مرا با خودتان قسمت کنید! فکر می کنم شما هم تنها هستید و من هم می توانم تنهایی شما را با خودم قسمت کنم!
زن گفت:
-من هم تنهایی ام را برای خودم دوست دارم. حرفایی می زنید! مگر می شود تنهایی را با کسی دیگر قسمت کرد؟ اون وقت که نمی شود به آن تنهایی گفت!
مرد گفت:
-می دانید اگر آدما همدیگر را دوست داشته باشند، می توانند هم از تنهایی خود لذت ببرند و هم می توانند با همدیگر باشند... دوست داشتن شما و مرا از تنهایی بدرمی آورد و در تنهایی خوب می توانیم زندگی خوب و آرامی داشته باشیم.
زن گفت:
-مگر تا حالا زندگی ناآرامی داشتید که با دوستی از من می خواهید به آرامش در زندگی برسید؟
مرد گفت:
-من اصلن زندگی نداشتم. اگر زندگی داشتم که از شما درخواست دوستی نمی کردم. همه اش در خلا و نابودگی زندگی می کردم.  
زن گفت:
-من هم زندگی از آن خودم ندارم؛ تسلیم سرنوشتی هستم که خانواده و جامعه برایم انتخاب کرده اند؛ اما زندگی که توأم با صداقت و احترام و محبت باشد، نداشته ام. سعی کرده ام تمامی این نابوده ها را در امید دادن به خودم و خواندن جبران کنم.
مرد گفت:
-پس ما بی خود نیست که سر راه همدیگر قرار گرفته ایم؛ من هم نازندگی ام را با امیدم تحمل می کنم و با نوشتن؛ شرایط گذشته مان تا به امروز شبیه هم هستند.
زن گفت:
-با این حال ما که همدیگر را نمی شناسیم، چطور می توانم با همدیگر دوست باشیم؟
مرد گفت:
-درسته. اما می توانیم به خودمان زمان بدهیم تا بهتر و کامل تر همدیگر را بشناسیم؛ خانم این مساله را بسپار به زمان، خودش بهتر از هر چیزی می تواند آن را حل کند. از طرف دیگر باید باهم بتوانیم در دیدارهایمان گفتگو کنیم تا به شناخت همدیگر برسیم. آن وقت است که می توانیم از دوست داشتن برای شناختن همدیگر استفاده کنیم؛ یعنی دوست داشتن با شناخت پیش می رود و شناخت، دوستی را به عشق و صداقت می رساند. عشق در طی سپری شدن میان دو نفر است که می تواند به عمق برسد و عمیق تر شود.
زن گفت:
-باشه! اما بگذارید من هم فکرامو بکنم. بالاخره مساله کوچکی نیست. خصوصن هم که ما دوست داشتن همدیگر را خارج از معیارهای اجتماع و خانواده می خواهیم داشته باشم؛ دوست داشتنی توأم با حفظ تنهایی امان و حرمت به شخصیت مان و مراعات آزادی مان. از طرفی هر کدام ما هم مسئولیتی نسبت به مسائل خانوادگی مان داریم...
مرد گفت:
-درست می گیین. برای همین است که من هم گفتم که باید برای این دوستی و ادامه اش زمان بدهیم. می دانم که جمع بین مسئولیت اخلاقی و حس شخصی(عاشقانه) سخت است. من هم می دانم که عشق واقعی در آزادی جان می گیرد و آزادی باعث انتخاب اختیاری می شود که از آن به عشق تعبیر می شود؛ عشقی برآمده از انسانیت.
زن گفت:
-بنابراین ما داریم کار سختی را شروع می کنیم که هیچ توجیهی برای آن نیست. راه عشق در این فرهنگ پرسنگلاخ است و بی بازگشت؛ سرسختی می خواهد و همت. اگر در بین راه کم بیاوریم، از این رانده و از آن جا مانده می شویم.
مرد گفت:
-درسته خانوم. عشق حد فاصل قرارداد و هوس است و به این خاطر است که جامعه نمی تواند آن را بپذیرد. همیشه عاشقان در پنهان کاری بوده اند و لذت را در رازورزی و رازداری تجربه کرده اند. عشق توأم با آزادی و احترام، درسته که سرسختی می خواهد؛ اما همه مساله این نیست. عشقی که بر اساس دوستی آزادانه به وجود می آید، بالاتر از همت، آگاهی می خواهد؛ آگاهی از واقعیت نیازی که دو انسان را از آشنایی به دوستی و از دوستی به عشق می رساند؛ مسیری پر پیچ و خم و خطرناک در شکستن معیارهای قراردادی و نلغزیدن به کج راهه هوس که این نیز بگذرد را یدک می کشد.
زن گفت:
-حرفای قشنگ قشنگ می زنید...
مرد گفت:
-یعنی خیالاتی هستم؟
زن گفت:
-نه! منظورم این نبود؛ صادقانه به شما می گویم که سخن از دل من می زنید. همیشه آرزو داشتم که مردی کنارم باشد که دوستم داشته باشد؛ از برخوردهای غیرانسانی با من دور باشد. مرا برای تختخواب و آشپزخانه نخواهد. مرا برای خودم بخواهد و من هم او را برای خودش بخواهم؛ من هم هیچ وقت نتوانستم با مردی آشنا یا دوست باشم که برای جیب اش یا موقعیت اش، او را بخواهم.
مرد گفت:
-تمامی حرفایتان را می فهمم. شما هم سخن از دل من گفتید؛ من هم همیشه در آرزوی رسیدن به زنی در زندگی ام بودم که مرا به خاطر شعور و شخصیتم بخواهد. من هم هیچ وقت نتوانستم با زنی آشنا یا دوست شوم که برای تختخواب و آشپزخانه، او را بخواهم.
زن گفت:
-عجب تفاهمی! پس راسته که می گن آشنایی ها بر اساس حدودی از هم تناسب ها به وجود می آید و همدلی ها از همدردی ها و هم فکری ها ریشه می گیرد.
مرد گفت:
-می بینید زمان چه داور خوبی است؟ هنوز لحظه ای از آشنایی ما و درخواست دوستی من نگذشته، راهی را پیمودیم که انتظارش را نداشتیم... مطمئن باشید که عشق نه زمان برمی دارد؛ نه مکان پذیر است و نه به سن و سال ارتباط دارد؛ نیرویی است که هر وقت همذاتش و همراهش را شناخت، بر زبان می آید و بر دل می نشیند.
زن گفت:
-همیشه دوست داشتم که عشق به مردی برایم در همان لحظه اول بماند! می دانید، لحظه اول خیلی صادقانه و صمیمی و واقعی است.
مرد گفت:
-شک نکنید که عشق یک لحظه است و پایه اش در همان لحظه ریخته می شود. برای عشق، گذر اعتباری زمان برای خودش می چرخد؛ تا دنیا، دنیاست، دو دوست تا وقتی که به همدیگر احترام می گذارند، آزادی همدیگر را خدشه دار نمی کنند و به تقویت تنهایی همدیگر می پردازند، زمان معنایی ندارد و واقعیت زندگی را در بی زمانی واقعی به سر می برند.
زن گفت:
-الان دارم معنی این حرف را می فهمم که بر عشق و خرد، زمانی متصور نیست؛ پس راز این که داستان ها و خاطرات عاشقانه برایم همیشه زنده و حاضر بودند، این بود. یعنی سخنی که از تجربیات نویسندگان بر زبان و قلم شان جاری شده، سخن دل بوده که بر دلم می نشسته است.
مرد گفت:
-درسته؛ مگر می شود حسی را که از درون آدمی بیرون می زند و به صورت درخواست دوستی و ابراز عشق به زبان می آید، با معیارهای مادی سنجید؟ مگر می شود حسی را که با گذر از زمان، دو انسان دوست و عاشق را تا پای مرگ، سر پا و پرنشاط و شاداب نگه می دارد، به معیارهای زمانی فهمید؟
زن گفت:
-راست می گویید. الان که در درون ذهنم می گردم، می بینم عشق شیرین و فرهاد برایم تازه گی دارد. عشق هلوئیز و آبلار انگار در همین نزدیکی ها اتفاق افتاده است؛ اما ترسم از این است که نتوانم با دوست داشتن شما، به مسئولیت اخلاقی ام برسم؛ خودتان هم گفتید که جمع میان این دو کار سختی است.
مرد گفت:
-درسته جمع میان مسئولیت شخصی و احساسات مان سخت است، اما محال که نیست. من فکر می کنم با تکیه بر نیروی عشق و قوت دوستی حتا می توان آن مسئولیت اخلاقی نسبت به بقیه و مسئولیت اجتماعی به دیگر انسان ها را هم کامل و درست انجام داد. خانوم قدرت عشق را دست کم نگیرید.
زن گفت:
-اما دوستی آزاد یک زن و مرد که در عرف جامعه هم پذیرفته و پسندیده نیست؛ آن هم با شرایطی که ما داریم؛ هر کدام ما پای در قراردادی داریم که پایش را حتا به اجبار و غیراختیاری هم شده، امضاء کرده ایم.
مرد گفت:
-داری سختی می گیری و کار را سخت می کنی! بگذار این دوستی راه خودش را پیدا کند. آن وقت از ما بهتر می تواند پیش برود و عمیق تر بشود؛ مگر نشنیده ای که عشق قانون برنمی دارد و عاشقان، دیوانگانند؟ قرارداد را انسان ها ساخته اند و می توانند خودشان هم آن را باطل کنند. آن قراردادی که ازش می گویی، زنجیری است بر انسانیت ما در محدود کردن مان به چارچوب های غیرانسانی، از بین برنده آزادی فردی و نادیده گرفتن تنهایی سرخوشانه مان است؛ مگر می شود در قراردادی ماند که طرف مقابل را همبسته نه دلبسته دیگری می خواهد، آدم را در میان قبیله و غیر فردی می داند و آزادی را بی بندوباری می خواند، دم از انسانیت و آزادی و عشق زد؟ عشق در عرف جامعه و رفتارهای خانوادگی، پسندیده نیست و حس شخصی انسان جایی ندارد.
زن گفت:
-پس شما هم قبول می کنید که ما با قبول دوستی همدیگر، هم باید خودمان را به آن بسپاریم تا به عشقی انسانی و با حرمت تبدیل شود و هم باید به خاتمه قراردادها بنشینیم؟
مرد گفت:
-بله درسته؛ من همیشه در بین دو روایت عشق سرگردان بودم؛ عده ای می گفتند عشق از اول سرکش و خونی بود و عده ای دیگر می گفتند عشق اول آسان نمود، ولی افتاد مشکلها. با حرفای شما و تجربه های خودم به این نتیجه رسیدم که عشق از اول خونی و سرکش است.
زن گفت:
-من همیشه از خطرات عشق می ترسیدم و با این که می دانستم که در زندگی ام عشقی لازم دارم، اما همت این که به دنبالش باشم را نداشتم؛ من آدم ناتوانی هستم. شاید هم سنگینی عرف و قرارداد بوده که نمی گذاشتند من از جایم بلند شوم و به عشقم برسم؛ همیشه عشقم را در رویاهایم جستجو می کردم و از نزدیک شدن به عشق زمینی می ترسیدم؛ این ترس همیشه باهام بود و اکنون هم به خاطر وجود این ترس است که این همه اگر و اما می آورم. من می دانم که آدم عاشق، موجودی کامل است و با عشق می توان از زندگی بهره برد و با عشق است که می شود به آزادی و تنهایی خلاق رسید.
مرد گفت:
-درسته؛ با عشق می توان به تنهایی خلاق رسید؛ یعنی زندگی را زیبایی شناسانه سپری کرد؛ عشقبازی کرد؛ خندید. فهمید و آرامش داشت؛ من هم می دانستم که بدون عشق، زندگی برهوتی از انسانیت است؛ بی هودگی را در انزوای فردی که نقطه مقابل تنهایی عاشقانه است، می دیدم و تجربه می کردم. عشق نیاز انسان است برای سپری کردن ملال زندگی؛ عشق تقویت کننده نیکی هاست و از بین بردنده پلشتی هاست. به این خاطر است که عشق دو انسان به همدیگر و عاشق و معشوق بودن زن و مردی، همیشه بسان راز پوشیده بوده و هویدا کردن اسرار جرمی ناپذیرفته در اجتماع و گناهی نابخشودنی در خانواده بوده است. اما طبیعت انسان با عشق سرشته شده است و به همین خاطر است که این همه سال، انسان ها با همه سخت گیری ها و ممنوعیت ها، به آتش کشیدن ها و طرد شدن ها، از عشق دست برنداشته اند.
زن گفت:
-شنیدن حرفای خودم از زبان شما، برایم خیلی دلچسب است! فروید هم درست فهمیده بود که جامعه، عرف و سنت را تهدید کننده عشق و عشق ورزی می دانست؛ درست همان طور که روسو هم از انسان عاشق و دانای گرفتار در معیارهای قراردادی اجتماع و اخلاقیات خانواده به عنوان وحشی متمدن نام برده است. آناهیتا هم در فرهنگ باستانی نماد عشق و سمبل آبادانی و پرآبی بوده است.
مرد گفت:
-حتا قدیمی تر از این دانسته های آدمیان، در اسطوره آفرینش هم ردپای عشق علت اصلی بنیان جامعه ای است که آدم و حوا در رانده شدن شان از بهشت برین، به آن تن دادند و دچار عذاب دائمی شدند.
زن گفت:
-عجب! این را نمی دانستم. یعنی آدم و حوا به هم دیگر عشق داشتند که حسادت خالق را باعث شدند و از درگاهش رانده شدند؟
مرد گفت:
-نه. آن چیزی که باعث غیرت خالق شد و آدم و حوا را از بارگاهش راند، به رانده شدن شیطان مربوط است؛ شیطان در لحظه آفرینش حوا، کنار دست خالق بود و بعد از کامل شدن جسم و پیکر حوا، با دیدن آن بدن لرزشی از درون خود را حس کرد و عشق را فهمید؛ خالق چون نمی توانست صادقانه از عشق شیطان به حوا جلوگیری کند، به آدم نهیب غیرتمندی زد و به این بهانه، آن ها را از بارگاهش راند و شیطان را هم به مطرود ابدی و دائمی دچار کرد. شیطان یک حس واقعی یعنی عشق را اظهار کرده بود و خالق یک حس ساختگی و قراردادی یعنی غیرت را بهانه قرار داد. به همین خاطر است که همیشه انسان های گرفتار در قرارداد و عرف، یا عشق را شیطانی دانسته اند و یا این که از عشق جسمانی دوری جسته و آن را گناه دانسته اند.
زن گفت:
-پس با این مسائل، عشق و عشق ورزی و عشق بازی خیلی هم سخت است و هم سخت جان! در میان عرفی که دوست داشتن جرم است، چه بماند عاشق شدن. الان می فهمم که چرا ما تربیت جنسی نداریم و آدما در جامعه و عرف ما از شرایط و مسائل عشق ورزی و عشقبازی ناآگاه هستند. همیشه در گوش ما خوانده اند که احساس درونی خودمان را به دیگری اظهار نکنیم و هر اظهار حسی و دوستی را کاری شیطانی دانسته ایم. همیشه به ما سفارش کرده اند که از پیکر و جسم خود دوری کنیم و دلمشغول جنسیت خود نباشیم. پس علت این که در عرف و قراردادهای ما، بدن چیزی بی ارزش خوانده شده و از آن فقط برای رفع نیازهای توالدی استفاده شده است، ریشه در همان مغضوب بودن شیطان دارد که به ارزش جسم پی برد و آدم که به غیرجسم ارزش می داد؛ ببنیدید چطور بر اساس یک داستانواره باستانی، واقعیت انسان ها نفی و خفه شده است؛ چه مجازات ها که بر عاشقان تجمیل شد و چه پیکرها که به آتش غیرت و تبعیض سوخت؛ چه فرصت ها که برای بهبود و رفاه زندگی برای نادیده گرفتن نیرو و واقعیت عشق و ارزش طبیعی جسم از دست رفت و چه خرافه ها و باورهای مشمئز کننده ضد جسم که بر عرف جامعه گستردانده شد و واقعیت غیرانسانی قرارداد به واقعیت تبعض آمیز، رنگ و صورت آسمانی داد! یعنی همان ایده ای روس و فروید می گفتند.
مرد گفت:
-و این چنین است که اگر همبستری در قراردادی بر پایه عشق نباشد، تجاوز همیشگی می شود و عدم تمکین، عصیان خوانده شد. اورگاسم برای زن ناشناخته مانده و زن به ماشین تولید نسل استحاله یافت و اورتیسم در گردباد عقوبت های شداد و غلاظ گم شد...
زن گفت:
-یعنی در دوستی و عشق ورزی، حق مالکیتی که قرارداد و عرف به رسمیت می شناسد، جایی ندارد و هر دو دوست در حقوق و زندگی برابرند. هم چنان که در عشق، سخن از باید و نبایدهای اخلاقی هم جای خود را به تفاهم و همفکری زیبایی شناسانه می دهد که هر دو طرف با حفظ فردیت و تشخص خود، آن دیگری را در راهسپاری به آینده تکمیل می کند و ناموس را از آن خود و از آن عشقی می فهمد که میان عاشق و معشوق جریان دارد و عالی ترین رویداد زندگی یعنی معناداری آن را به وجود می آورد؛ درست مثل این گفتگوی من و تو که افکار، اخلاق و دانسته ها و تجربیات ما را در خود جای داده است و هر کدام سخن خود را با دیگری می سازد و باهم متنی دو نفره را به وجود می آوریم. زندگی هم در واقعیت خودش، زمانی معنا پیدا می کند و از سرداب بی هودگی، غریزه  کور و تن سپردن اجباری به قرارداد می گذرد که هر دو نفر تشکیل دهنده عشق، باهم و در کنار هم زندگی ای به دور از تبعیض و بی حرمتی را ساخته باشند.
مرد گفت:
-دقیقن همین طور است که می گویی. در دوستی عاشقانه، اعتماد جای مالکیت را می گیرد و اطمینان خاطر می تواند به دوستی استحکام و استمرار بدهد؛ اینا پایه های اصلی دوستی است که از یک آشنایی ساده(مثل ماجرای من و تو) شروع و با گذر از اگر و اماهای ذهنی و زبانی، در عشق صادقانه و توام با احترام و سکسی که تمایل دو طرف را تأمین می کند، مأوا می گزیند. اگر این پایه و این اصول و موازین را دو نفر به همدیگر داشته باشند، باز هم بی هودگی قراردادها معلوم می شود. در فرهنگ مدرن هم به همین خاطر است که زندگی مشترک را بر پایه دوستی، احترام و وفاداری پی ریزی می کنند و از بسیاری توهین و تحقیرهایی که در زندگی شکل گرفته بر قرارداد جریان دارد، خبری نیست. خانم: اگر اینا را در نظر بگیری. در حفظ صداقت و عشق بکوشی. یتوانی از اختراع های عرفی بگذری و بر جایگاه معشوق برسی، می توانی در آرامش درونی زندگی کنی و به پرورش انسانیتی همراه با مسئولیت و فهم و زیبایی دست یابی.
زن گفت:
-من با هیچ کدام از اینا که می گید، مشکلی ندارم. فقط به من حق بدهید که هم برایم اینا تازگی دارند و هم این که از فضولی های پیرامونم بترسم...
مرد گفت:
-یعنی به خاطر تجاوزات ساختگی می توانی بر حق زندگی خود چشم بپوشی؟
زن گفت:
-نه منظورم این نیست. می خواهم بگویم راه خیلی سخت است و می ترسم در این راه با شما نتوانم همراهی بکنم و کم بیاورم. آن وقت هم زندگی خودم دچار سختی می شود و هم شما را به ملال می رسانم.
مرد گفت:
-بگذار خیالت را راحت بکنم؛ اکنون که زبان باز کردی و با جرئت و جسارتی قابل تحسین از روحیات و حسیات خودت گفتی، یعنی به نوعی به واقعیت عشق و فهم اعتراف کردی، دیگر نمی توانی به زندگی راکد و بی معنا و بدون عشق و تهی از زیبایی پیشین ات بازگردی و یا آن را ادامه دهی.
زن گفت:
-خوب باید چه کار کرد؟ باید در این راه کمک همدیگر باشیم.
مرد گفت:
-در این همراهی و یاری شک نکن که این راه را باهم و برای هم شروع کرده ایم و نمی توانیم و نمی خواهیم در هر شرایطی که قرار گرفتیم، یکه و تنها باشیم و به فکر خودمان باشیم؛ فراموش نکن که عشق در حین تقویت تنهایی دو نفر عاشق و معشوق، آنان را برای همدیگر تکمیل کننده و فرارونده قرار می دهد و در این مساله از هیچ قاعده و دستوری غیر از دل و خواسته عاشق و معشوق پیروی نمی کند.
زن گفت:
-با این حال من بازهم دلشوره دارم. ذهنم مشغول ادامه این راهی است که می خواهیم شروع کنیم. یعنی می شود عشق ورزید و در این عرف فضول و بی خود زندگی کرد؟ یعنی می شود این عشق را برای ادامه زندگی ام داشته باشم، بدون این که به حریم مسئولیتم ضربه ای نخورد؟ یعنی می شود هم آدم مسئولی باشم، آدمی باشم که می خواهم بفهمم، شاد باشم، بنویسم و آرام باشم و در کنار شما برای شما هم ثمره ای داشته باشم؟ ثمره ای از آن مسئولیتی که خودتان هم درگیر آن هستید؟ ثمره ای از دلهره ها و دلتنگی هام و دلواپسی هایم را هم می توانم با شما قسمت کنم؟
مرد گفت:
-چرا که نه! عشق یعنی همه این چیزایی که شمردید و نشمردید؛ عشق یعنی همدرد هم بودن. یعنی تکیه گاهی بی منت و بی توقع. رکن اصلی عشق درسته که در همآغوشی و ضیافت پیکرها قرار دارد، درسته که عشق تقسم شادی ها و سلامتی هاست؛ اما همه زندگی انسان اینا نیست! زندگی درد است؛ زندگی رنج است؛ زندگی مرگ است. و «زندگی عشق است.» عشق یعنی راحت زندگی کردن انسانی با وجود انسانی دیگر.
زن گفت:
-با این حرفا قولم نزنید؟! شوخی می کنم. واقعن شنیدن این حرفا خیلی آرامم می کند. واقعن فکر می کنم که زندگی ام به یغما رفته است. من حتا کم کم برای مسئولیتم بی توجه می شدم و آن را در حد رفع تکلیف نگاه می کردم. الان می بینم که با روحیه ای دیگر و زندگی ای تازه می توانم بهتر به مسئولیتم برسم. حتا فکر می کنم این دوستی می تواند برایم در نوشتن و فهمیدن زندگی یاری رساند.
مرد گفت:
-ای وای. ای وای؛ اگر بدانی که عشق چه ها با آدم می کند؟ اگر بدانی خارهایی که در راه عشق است، چه خلیدگی هایی برای آدم ارمغان دارد؟ اگر بدانی که شیرینی عشق و واقعیت آن چقدر می تواند آدم را در گذر از خارستان عرف و رنج های حیات، کمک می کند و به سلامت به انتهای زندگی می رساند، بی تعلل و بی اگر و اما، خودت را به جریان زیبای عشق می سپاری و بقیه کارها را به گذر زمان و اثرات مثبت و سازنده عشق می سپاری.
زن گفت:
-روان و جان زخمی من نمی تواند بن بستی دیگر را تحمل کند؛ بگذار روی حرفات بیشتر فکر کنم. بگذار این حرفا را عمیقن درونی بکنم. بگذار با تمامی وجودم، با پوست و خون و جسمم نیاز به عشق و دوست داشتن ات را احساس کنم. بگذار همیشه در طلب عشق ات باشم. بگذار برای همیشه در ناز و نیاز همدیگر باشیم. بگذار سختی های راه را ببنیم و بتوانم برای آن ها گذرگاهی قوی و محکم بسازم. بگذار در واقعیت عشق ات، تنهایی ام را داشته باشم و آن را تکیه گاهی بر عشق مان و عشقمان را تکیه گاهی بر آلام و انزوایم بگردانم. بگذار در جایی که دست هامون از هم دور می شود، ارزش دلتنگی ات را داشته باشم. بگذار یاد بگیرم که برای تو زندگی کنم. بگذار به جایی برسم که تو شروع من باشی. نمی خواهم به دنبال تو یاقوت خانم تهران باشم!...
مرد گفت:
-همین مشترک بودنمان در نگرانی ها و زخم هایمان هم می تواند برای راهی که می خواهیم شروع کنیم، بهترین پشتوانه است؛ درد اگر مشترک باشد، هم می توان آن را فهمید و هم می توان آن را بهبود داد. من هم باید در زمان نامعلومی به این راه بیاندیشم؛ من هم دل نگرانی هایم دارم. من هم اگر و اماهایی دارم که اگر به آن ها میدان ابراز وجود بدهم، واقعیت زندگی ام و همراهی با تو را از دست می دهم؛ شکستی که تا عمر دارم نمی توانم جبرانش کنم. می دانی خانوم؟ عشق را در عشق ورزی بگذار تجربه کنیم. بگذار پای در راه بپذاریم و به آوای دل نشین و آشنای راه بنشینیم. بگذار بیرون از قالب ها، خودمان باشیم. بگذار انتخاب کنیم و از اجبار و تحمیل دور باشیم. بگذار دلهره هایمان را با دلگرمی های همدیگر از بین ببریم. بگذار مانده زندگی به یغما رفته مان را از بی رحمی طبیعت نجات بدهیم. بگذار آرامش عشق و دوستی را ذره ذره و لحظه لحظه به جان بکشیم. بگذار محرومیت های عاطفی و جنسی را جبران کنیم. بگذار دوست همدیگر باشیم.
زن گفت:
-انگار شما دارید تا انتهای راه را برایم می گویید. انگار تا انتها رفته و برگشته اید که این همه راحت و محکم از راه صحبت می کنید. انگار عجله دارید؟
مرد گفت:
-آره. خانوم من عجله دارم. من نمی خواهم با اگر و اماهایی که نتیجه زیستن در زیر عرف و سنت است، مانده عمرم را به هدر بدهم و به جای واقعیت عاشقانه زندگی، خودم را در ساختگی های اجتماعی و ذهنی مشغول کنم. دیگر بس است. هر چه کشیدم بس است. نمی خواهم در سرگردانی و بی هودگی زندگی بدون عشق عمر بگذرانم. نمی خواهم تو را که خودم هستی و من که تو هستم را از دست بدهم و بر رفتن معشوق ناله و زاری کنم. می خواهم با جسمم، با فکرم، با احساسم و با تمامی وجودم تو را دوست داشته باشم. می خواهم در لذت با تو بودن غرق شوم و بر بود و نبود و زندگی و مرگ لبخند فاتحانه ای بزنم.
زن گفت:
-خیلی وقتا از خودم می پرسم تو نبودی من چه می کردم؟ یا بهتر بگویم زندگی با من چه می کرد؟
ساعاتی از روز گذشته بود. زن و مرد بعد از گفتگویی دو طرفه، دست در دست هم و در حالی که فضایی دوستانه را در زندگی شان تجربه کرده بودند، برای ساختن زندگی عاشقانه و توأم با احترام به روحیات و شخصیت همدیگر، در آینده ای سرشار از عشق و شادابی، به راه افتادند.
آنکارا شنبه 18 فوریه 2012

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

.