۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

زنی در استانبول

از کشتی که پیاده شدم، کمی مکث کردم تا سمتی را که می خواستم بروم، پیدا کنم! از کادی کویی سوار شده بودم. اسکله امینیم پیاده شدم و می خواستم پیاده از راه ایاصوفیه و سلیمان پاشا به آق سرای بروم. مات و مبهوت بودم که خیره نگاهم می کرد. منتظر بود تا من سری تکان دهم یا اشاره ای کنم و یا حرفی بزنم برای باهم بودن. مبهوت نگاهش هستم! از خستگی چشمانش معلوم است دو- سه ساعت آخر شب ایران و سپیده ترکیه را در پرواز دلهره آوری سپری کرده است. با انگشتان کشیده اش، کتاب را به سینه اش می فشارد؛ حضورم را در ورق های آن می بینم و شکوه اش را در داستانم ثبت می کنم؛ داستان زندگی ام. خیره نگاهش می کنم. گونه هایی لاغر و گوشواره های مرواریدی بر گوش ها. چشمانی عسلی و لبانی پر از سوز و نیاز. می گذرم و می گذرد؛ با حسرت و حیرتی آمیخته در تمنا. همان موقع که سوار کشتی شدم، بی هوا در نیمکت کنار پنجره نشستم و محو تماشای دریا شدم. دریای پرتلاطمی که آسیا را به اروپا وصل می کند و هر روز این راه را من دو بار طی می کنم؛ از خانه به کتاب خانه و از کتاب خانه به خانه؛ گاهی هم برای رفتن به باری خلوت و دنج و لبی تر کردن با شراب در خیال حضورش. اما این بار می خواستم به رستوران آذری ها بروم. مثل هر روز همراهانم در این سفر دریایی، امواج و پرندگان دریایی بودند و تصاویری که همیشه در ذهنم با به هم ریختن زمان، خاطرات را به رخ می کشیدند. سرم را به پنجره تکیه می دهم و غرق در خاطرات می شوم. کوهپایه های دربند در تهران، همیشه صحنه اول این خاطرات است؛ کوچه های دوران کودکی ام در تبریز و خانه ای که نشانی از مادر دارد و حیاطی که پدر و برادر .... اما خاطرها در گذشته نمانده اند؛ هر لحظه ام را در خود فرو می برند و حالا و در اکنون وجود دارند. نه از من فرار می کنند و نه می توانم ازشان فرار کنم. در خودم جمع می شوم و سعی می کنم ذهنم را از این خاطرات آزاد کنم و به نوشته تازه ام فکر کنم؛ نوشته ای که هر شب روی میز با پوزخندی به من خیره می شود و از بلاتکلیفی خود و بی حوصلگی من، خمیازه می کشد.
روبرویم می نشیند و قبل از این که کشتی، اسکله را ترک کند، نگاهی به دریا می اندازد و کتابش را باز می کند؛ سرک می کشم تا عنوان کتاب را ببینم. İsyan günleride aşk است؛ «رازهای عاشقانه...» است! همان چهره با صورتی مهربان و گندم گون و چشمانی زیبا و درخشان؛ آراسته در متانت. نگاهش می کنم، همانند لحظه ای که در آپارتمان، با جمله تازه اش قلم را روی صفحه می لغزاند؛ «وقتی دو نفر هم دیگر را دوست دارند...» کشتی سوت می کشد. صفحه ای خوانده نخوانده، چشم از کتاب برمی دارد و به دریا نگاه می کند؛ با چشمانی عسلی و پر از خستگی و شیطنت. بی کرانگی دریا به بی کرانگی خاطرات می پیوندد و به بی کرانگی زندگی. خنکای دریا، گرمای تنم را می نوازد. می خواند. صفحه ای را ورق می زند. نگاهم می کند. لبحندی بر لب دارد. میان دو قاره، دو زمان، در بی زمانی حرکت می کنیم. بوغاز استانبول از دور دیده می شود. آویزان میان دیروز و امروز. گرفتار خاطره و لحظه. «فاصله ها هیچ وقت حریف خاطره ها نمی شود.» میان حرف و نگاه سلام می کند؛ marhaba. به تکان سر جواب می دهم؛ چشم ها سخن می گویند. سرم از مزه راکی دیشب گرم است. تنهایی ام با مشروب پر می شود. برای فراز از خود تنهایی ا م به مشروب پناه برده ام. این رویارویی کوهپایه های دربند است یا خلیج استانبول است. دست در دست هم، صبح زمستانی تهران، نه عصر پاییزی استانبول است. تجریش است و بی اوغلی؛ مکان ها بهم ریخته است. مکان وجود ندارد. چهره اش آشناست؛ چهره اش همانی است که در کافی شاپ «سپید و سیاه» دیده ام. کشتی دیگری از کنارمان عبور می کند. مکان محو می شود. زمانی وجود ندارد. غرق در خواندن است. روبرویم نشسته و دارد می نویسد؛ از فروغ می نویسد. از حس زنانه اش که به حکم سنگسار راندنش. حسی که درونی است و نمی تواند آن را به مسلخ بکشاند. در انتهای به هم پیوستن دریای مرمره و دریای سیاه استانبول، بیست دقیقه زمان می خواهی از قاره ای به قاره دیگری برسی. درهم پیچیده ایم؛ چونان بهم پیچیدگی دو دریا. دو قاره. دو تن در هم پیچیده است، دو حس، دو جسم در یک لحظه ابدی. زمان کجاست؟ شوخی زندگی. لبالب از نیازیم. چقدر این دریا و این نگاه ها بی زمان هستند؟! داریم به اسکله نزدیک می شویم. در دور دست ها، پشت سرمان آسیا دور می شود. خاطرات هم چنان حضور دارند. پیش رویم، فانوس دریایی است؛ راهی را که باید طی کنم، نشان می دهد. در چشمانش گم می شوم. نور فانوس در مه می رود. این جا بوغاز است. صفحه تازه ای در دستانش ورق می خورد. کشتی سوت می کشد. در میان آواره گی، معشوق به عاشق اش می رسد. داستان، مشروطه را به عشق می بازد. به اسکله نزدیک می شویم. نگاه ها به هم می خورند. به خطوط چهره اش دقیق می شوم. آشناست. نمی شناسم اش؟ می شناسم. چشمانش، طلب می کنند. چشمانش را می طلبم. «بهمن چشمانت، بهار وجودم است.» کتاب را می بندد و نگاهم می کند. « هوا گرم است.» تکانی به خودم می دهم. « بله تابستان است.» روزی گرم در بهمن ماه است. « من کجای این سفر، تورو پیدا کنم؟» صفحه ای دیگر می نویسد؛ از فروغ و دختر بد می نویسد. «گوش بده برات بخوانم.» نگاهش را از صورتم به دریا برمی گرداند؛ چشمانش از اشک پر شده است. « ما با خودمان چکار کردیم؟» سرش را بر شانه ام می گذارد؛ «هم دیگر را پیر کردیم...» کاخ های سلیمان قانونی در بلندای تپه های استانبول، اسکله امینیم را به عقب رانده است. اسکله ای نیست! اسکله، آغوشش است. آغوشم را برایش می گشایم. «بی حرمتی به عشق، نفرین می آورد... حرمت نگه نداشتیم... نفرین معشوق، تاوان عشق است.» این زن در آستانه فصلی از زندگی اش ایستاده که گرمای آن از او دریغ شده است. خطوط چهره اش و حرف های خفه شده در چشمانش، جست و جوی عشق را فریاد می زنند.
 در هیاهوی آدم ها گم شد و در حسرت اش گم شدم. در استانبول به ضیافت پیکرش حاضر بودم. در کجا دست های ما به هم خواهد رسید؟ صبحی آرام در کوهپایه های تهران و شبی روشن در بی اوغلی استانبول، هم دیگر را یافتیم و در آغوش هم آرام گرفتیم؛ آرامشی پیش از توفان و آرامشی بعد از دوری از هم و در طلب هم. «چقدر به تو نیاز داریم؟ و چقدر تو را کم دارم؟» حسی است که به زبان او و در بیان من است. زبان من است در پیکر او و سیری ناپذیری او است در من. سوت کشتی و بوق ماشین و گذر ترانوا، سردر توپ قاپی را نهیب می زنند. لالهان است. تجریش با قدمت عاشقانه اش، پیکر نیمه جان فروغ را در خود گرفته است. فروغ خسته از استفراغ روشن فکرانه. دختر بدی که عاشق اش را در آن سوی مرز به انتظار نگه داشته است. می خواهد سفرش را در مدار صفر بیآغازد و سال های پناهجویی را در عشق و نفرت، در دوری و نزدیکی، در خشم و هم آغوشی به تصویر کشد. رازهای عاشقانه ایران در کاخ های عثمانیان به مأوای تنانه سکنا گزیده اند تا با گریه بر این عشق بخندد و آن مرزهای ساختگی را به سخره بگیرد. «چقدر تو را کم دارم؟» مرا بر خود بفشار. « تو از من سیرمنویی نداری.» او به سوی گالاتاسرای رفت و من به سوی سلیمانیه. در آن گیرودار کودکانه انقلاب، عشق را به لبان سوزناک مان کشاندیم و دست در دست هم، وادی نیاوران را پیمودیم؛ در خنده و نگرانی. «سووز ورئرم بیر ده دنیایه گلسم سنه سووام.» برمی گردم به پشت سرم نگاه می کنم. شاید برگشته و دنبالم آمده است. می آید و در تلاطم دلهره و اضطراب گم می شود. «نمی توانم بدون تو بمانم. تنهایم.» برمی گردم و به آغوشم می کشم. سرش را بر شانه ام می گذارد. « ما هم دیگر را کاهیدم. قرار بود هم دیگر را کامل کنیم.» خسته ام. خسته ام از خستگی. شراب قرمزی که از لبان معشوق نوشیده ام، به خیال پیکرش می کشاندم. در بی کرانگی تنهایی، ایستاده ایم. «حرمت عشق را نگه نداشتیم...» کشتی سوت می کشد و از اسکله اینیم با مسافران غرق در خود دور می شود. مرغان دریایی، کشتی را همراهی می کنند و از دستانش، تکه های نان را به منقار می گیرند. کودکی دست در گردن مادر، به زندگی آویخته تا در بزرگ سالی، عشق زنی را در آغوش کشد. دختری در نیمکت چوبی کشتی، کوچه های زادگاهش را در انتهای نیلگون دریای مرمره، به انتظار پسری نشسته است؛ در دهه زندگی آمیخته با انتظار و حبس احساس، مردی را می یابد شیدایی؛ عشق یک اتفاق است. زندگی عشق است. من مانده ام با خیال پیکرش. «تنهایی بد دردی است.» آن شب که در آغوشم به خواب رفته بود، تنی را می دیدم که پر از زخم بود. خسته و کلافه از تنهایی. آرام خوابیده بود. به روشنای صبح چشم گشود. «نخوابیده ای. من که پیش ات هستم. دیگه چه مرگت است؟!» سنگ فرش های بی اوغلی، سنگ های نیاوران، سنگ فرش های باغ فین، آجرهای ترک برداشته ارک تبریز، کاه گل های روستایی در بیرجند، و این جا در جاده لواسان و در میان پرده های سرخ فام اتاق خواب، در پشت میز می نویسد «بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود.... از من بپذیر بوسه هایی بر لبان پر نیازت... چقدر به تو نیاز دارم؟...» آن روز که از مرز می گشتم و دست های ما از هم دور می شدند، می دانستم در استانبول هم دیگر را در آغوش خواهیم گرفت. آغوشی پر از لذت گناه نخستین و ماندگاری آن. در بار خلوتی همراه با نوای موسیقی، روبرویم نشسته و استکان کوچک تکیلایش را به سویم می آورد؛ نمک، لیمو و مزه مشروب لبان پرنیازش را بر لبانم می کشند. سیگاری می گیراند؛ حلقه های دود، لحظه های انتظار و تنهایی را به هوای رخوت آلود بار پیوند می زنند. پکی می زنم و سیگار را در دستش می گذارم. با پکی بر سیگار، نگاه خیره اش را به کتاب روی میز می کشاند. «چهره به چهره، در آستانه فصلی سرد...» قرةالعین، فروغ و اینک خودش، تمنای رهایی در خلسه های عاشقانه دارد. آن روز که در ظهیرالدوله با حسرت در جست و جوی قرةالعین بود، از بی اوغلی می گدشت و در کادی کوی سوار کشتی می شد، روبرویش مردی را دید که غرق در خود، به آب های نیلی بوغاز استانبول خیره بود؛ کشتی سوت می کشد. از اسکله فاصه می گیرد و مرغان دریایی با هیاهو همراهی شان می کنند. فانوس دریایی از پشت سر مرد دیده می شود. «من کجای این سفر، تو را پیدا کنم؟» فرودگاه صبیه در انتظار دیداری است؛ دیداری از دیروز و برای ساختن فردایی پراضطراب و رازآلود. آن شب که از تهران راهی کرد، باران می بارید و من قطره قطره اشک هایش را در هوای سرد زمستانی می دیدم. گالاتاسرای و لالهان، نیاوران و گیزلآی، بی اوغلی و پارک سواری در شرق تهران، نشانگان هم دستی، روایت هم آغوشی و حس عاشقانه ای هستند به نام های مختلف. اینک این جا و اکنون در استانبول، میان دو قاره و در بین گذار از کادی کوی به امینیم، روبرویم نشسته و سر در کتاب و نیم نگاهی به من، تبسمی و سلامی بر لب، گذر دوری ها را به سخره گرفته است.
دست در دست هم، به میله های عرشه تکیه داده و به همراهی مرغان دریایی می نگریم. همراهان همیشگی این راه هر روزه. از کادی کوی به امینیم. بسان آن گاه که دست در دست هم به پرندگان در قفس حیات وحش دارآباد می نگریستیم و به فرصتی رازورانه و پنهانی از لبان هم بوسه می گرفتیم. دختری در روبروی شان تکیه داده به میله های عرشه، نگاه ها و دستان عاشقانه مان را می نگرد. پسری در زاویه عرشه به نظاره مرغان دریایی، فانوس دریایی، بی کرانی دریا و دیواره های هزاره ای باغات سلطان عثمانی، ایستاده است. باد دریایی، موهای سیاه و بلند زن را به همراهی می خواند. این راه بی بازگشت است؛ راهی از خود به خود. راهی از دوری و ترس به همراهی و ابهام. آفتاب پاییزی، باد جاده لواسان را به گونه های نمکین زن می کشد. آسمان صاف و بی پیرایه استانبول، دستان مرد را به پیشانی زن می رساند. دختر می بیند و سر برمی گرداند؛ به سوی دریا. به سوی بی کرانگی عشق. در ساحل توپقاپی، دختران انجیر، شاخه های گل مریم و خاطره روزهای جوانی و جست و جوی عشق. سر بر سینه مرد گذاشته و نجواکنان از داستان معشوق و لذت هم آغوشی می سراید؛ لذتی از بهمن چشمانش. به زن نگاه می کنم. محو تماشای دریا است. غرق در خاطراتش و مضطرب از سفر. آغوشت آرام جانم است. کشتی سوت می کشد؛ سوت سوم کشتی است. در همین نزدیکی ها به اسلکه خواهیم رسید؛ در خانه ای آرام خواهیم گرفت. صندلی روبروی، زن کتابخوان نشسته است؛ زن نیم نگاهی به روبرو می کند. صفحه ای دیگر از کتاب را شروع می کند. «برایم از زنان مشروطه بگو. برایم از تاج السلطنه بگو. می خواهم از جسارت او بدانم. برایم از گستاخی قرةالعین بگو. از رنج های فروغ. از گریه های...» سرش را بر شانه ام می گذارد. غرق در خود؛ خیالش پر می کشد به جوانی اش. به دختر انجیر خانه پدری. انگشتانش را بر نوک پستانش می کشد؛ پر از نیاز است. کجاست مرد زندگی ام؟ لبان زن را می جوید؛ دستش روی پستانش می لغزد. این داستان نیست. حقیقت زندگی است؛ زندگی دریغ شده از او. از پشت میز بلند می شود. دستی بر موهایش می کشد. گیلاسی از شراب پر می کند؛ سیگاری می گیراند. از پنجره به بارش برف در کوه پایه های البرز می نگرد؛ به مرد نگاه می کند. ساکت به تمنای پیکرش نشسته است. به سویش برمی گردد. جام را از دستش می گیرد و در تماشای برف و کوه، در خیال تن مردانه اش، لبی تر می کند. «رهایم نکن.» راوی زنان عصیانگر، این جا زن است. روایت رازهای عاشقانه ایران، در تلاطم هم آغوشی، زانوی طلب بر خاک پای معشوق خم می کند. «با من باش، چقدر تو را کم دارم؟» زن سرخ پوش میدان فردوسی تهران اکنون در جاده بی اوغلی استانبول، عاشق خود را پیدا کرده است. شهریار شعرش را محو می کند؛ تأخیری نیست. به موقع آمده است. «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟» تأخیر را به سخره می گیرد. حسرت از دست دادن را نخواهد داشت. به زن نگاه می کند؛ چشمان زن به نگاهش گره می خورد. آدمی از تنهایی در رنج است. «کلمنی یا حمیرا.» فضای آرام کابین کشتی، زن را به سخن می آورد. در کنار هم به میدان تقسیم می رویم؛ برای اعتراض به رای های به یغما رفته. برای توهین هایی که با سانسور کتاب هایمان، به شعورمان کرده اند؛ دست اش را محکم تر در دستم می گذارد؛ گاز اشک آور، چشمان زیبایش را به درازی زندگی اش، با قطرات اشک پر می کند. باتوم اوباشی در میدان ونک، بالای سرش تکان می خورد. دستم را از دستش بیرون می کشم و ضربه اوباش را در هوا معلق می کنم. فریاد فروخفته انسان و طبیعت، شعر و شعور و سرزمین ما، از تحقیر اوباشان به تنگ آمده است. آن گاه که برگه سانسور نوشته اش را می خواند، گریه از چشمانش سرازیر شد. آن گاه که رنگ سبز به نیرنگ آمیخته شد، از خیابان به کنچ کتابخانه پناه آورد و همدم سیگار، مشروب و ادبیات شد. همیشه در سرزمین من، آرمان ها به بازی گرفته شده اند. آینه ای برای خود ساخت و سده ای شکست را در غبارهای آن به قلم کشید. از سکوت طاهره در چاه می نویسد؛ از عصیان فروغ در شهر می نویسد. گذرگاه گردشگری مان در جاده بی اوغلی، آغشته به بوی باروت و عربده های ارزشی، صدای موسیقی و مزه شراب را به مسلخ کشیده اند. در میدان انقلاب و مسیر آزادی، کج راهه ای به کهریزک گشوده اند؛ بیراهه ای در امتداد اوین و عادل آباد. در خیابان نویسنده می کشند. در میان دود و اعتراض، لب بر لبانش می گذارم و سکوت را در افروختگی چهره اش، چهره تکیده از سرکوب و ترس، تن داده به ستیز عرف و اخلاق، به متن تاریخ کهن دیارم می نویسم. اینک عشقی است رازورانه در فصلی از سرکوب و سانسور. می گوید بنویس؛ از کودکان کار در خیابان بنویس. از یغمای تن های فرسوده از شلاق بنویس. از آواره گی ها و اعدام ها بنویس. از عشق های فروخورده بنویس. خودش را در آغوشم می کشاند و از زخم هایش می گوید.
 در هوای تابستانی، از گرمای خیابان به خنکای کافه وارد شدیم؛ پشت میزی کنار پنجره نشستیم؛ پرده توری را کنار زدم و نگاهی به خیابان کردم. کیفش را روی میز گذاشت. در نور چراغ سرخ رنگ بالای سرمان، صورتش را می دیدم. خطوط چهره اش پر از اضطراب است. می گوید«شاید دفعه بعدی نباشه...» دستش را در دستم می گیرم؛ قلبم می لرزد. همیشه حادثه ای در کمین است؛ پرده را کنار می زند و به کوه های البرز چشم می دوزد. سفر در راه است و سفر دست هایمان را از هم دور می کند. روی عرشه کشتی می رود؛ رو به سوی شرق دارد؛ نگاهی پراضطراب و دلتنگی، سر برمی گرداند و به غروب آفتاب می نگرد. «این راه بی بازگشت است.» آن روز که بعد از دوری چهل روزه ازم خواست که همدیگر را ببینم، تصمیم اش را گرفته بود. همه هنجارها را شکسته و در کنارم ماند تا به امروز که ویرانم کرد و برگشت و ویران شد و ماند. هر رابطه ای هراسناک است؛ ریشه در باد نداشتیم که ماندیم. به اسکله نگاه می کنم؛ به ساحل امن زندگی خواهیم رسید؟ این سفر زندگی است. سفر عشق. وفاداری و فرار. از لای پرده به خیابان نگاه می کند. دلهره دارد. دلهره از این که کسی ما را باهم ببیند. در سرزمین من، چشم ها برای دیدن عاشقان کور است. در سرزمین من، گوش ها برای شنیدن عشق عقیم اند. دستش را در دستم می گیرم. آرام می شود. بوی گل های مریم، فضا را آکنده است. نزدیک شان می شود. وجودش را به بویشان می سپارد. نفس عمیقی می کشد. پکی به سیگارم می زنم. ته مانده گیلاس را می خورم و بلند می شوم و به کنارش می روم. «باید از این فضا گذشت تا عشق و انسانیت بماند. هزینه دارد. ما خیلی پوست کلفتیم. تو بیش از من هزینه داده ای. مطرود شدی. رانده شدی. فرار کردی. دور شدی و برگشتی. آن قدر در دلم هستی که حتا به ذهنم نمی رسی...» نگاهم می کند. سرش را پایین می اندازد. می داند داستان ادامه دارد. می دانم پایان داستان نزدیک است. کشتی سوت می کشد. زن کتابش را می بندد. شهرزاد آخرین قصه اش را تمام می کند. در کوچه های تهران باد می آید. با چشمان اشک آلود، خیره به سنگ قبر فروغ می نگرد؛ دستش را می گیرم بلند شود. بلند می شود. ساحل نزدیک و نزدیک تر می شود. سیگاری می گیراند. با حرکت دود، چشمانش را به کوهپایه های البرز می کشاند. «ما مرزها را پشت سر گذاشتیم...» دست بر لبانش می گذارم. سکوت می کند. «چیزی نگو. پشت سرمان خراب تر از آن است که به یادش آوری.» نگاهم می کند. مسافران از کنارمان می گذرند. نیمکت های کشتی خالی شده اند. شب به انتها می رسد. کافه نارون از مشتریان خالی شده است. شعله های کم سوی شمع روی میز، رقص کنان اند. دستش را از دستم بیرون می کشد. آماده می شود برای رفتن. آن لحظه ترسناک دوری فرا رسیده است. کیفش را برمی دارد. نگاهم می کند و بلند می شود. «پاشو وقت رفتنه.» چشمانش با من مانده اند. لحظه لحظه نگاهش را به درونم می کشم. از پشت میز بلند می شوم. وقت رفتن است. دستش را در دستم می گیرم و وارد خیابان می شویم. همه مسافران کشتی پیاده شده اند. پیاده رو از همهمه عابران پر است. نزدیکی های پارک نیاوران، دستش را از دستم بیرون می کشد. به پیش رو نگاه می کند. کنار هم راه می رویم. با هم به سوی آرامش می رویم. سر برمی گرداند و به کشتی نگاه می کند. سر برمی گرداند تا همراهی اش کنم. هوا تاریک شده و باد سردی شهر را درمی نوردد. به طرف گالاتاسرای می رویم. به شادی و سرخوشی مردمان می خندد! صدای موسیقی، در دوردست ها خزان پاییزی را محو می کند. از ویرانه های ارگ شاهی می گذریم و خود را به جریان زندگی می سپاریم. خلیفگان نفرت در خاک خفته اند. ما ویرانه سرای اسکله را، خرابه های محراب ها را پشت سر گذاشته ایم. در انتهای شب، خط شفق سپیده دم، همراهی مان می کند. عشق، راز مگوی زندگی است. در کنار جاده، در میان برف ها، گل یخ را می بیند. می ایستم تا خوب نگاهش کند. سفیدی گل، لایه ای از یخ را شکافته است. دخترک بیرجند، سرخوشانه عشق می ورزد. سرشار از شیدایی هستم. لب می گزد. زن در صفحه ای از کتاب می خواند: از میان ترس و دلهره، بر عشق اش پای می فشارد؛ پسرک تنها، شهد عسلی چشمانش را به ترنم صدای دلربایش می خواند. گذرگاه دربند، شاهد خیالات ما است. جاده بی اوغلی، خنده های مضطربش را می داند. آونگ امید و عشق، خزان زندگی و سخریه مردمان، همراهان ما هستند. در سفر زندگی، همدیگر را پیدا کردیم. همدیگر را کاهیدیم. همدیگر را زخمی کردیم. همدیگر را پیر کردیم. کنار همدیگر هستیم. اکنون او در من زندگی می کند. از جدایی حرفی نزن. کتاب را می بنند و از کشتی پیاده می شود. لحظه ای بعد، اندام ظریف اش را در میان ازدحام مردم بارانداز گم کردم. خاطره ای از چهره اش بر ذهنم نقش بست. عمری در چشمانش زندگی می کنم. در چشمانش گم می شوم. خیره در چشمانم نگاه می کند. پلکی می زند. لبانش به خنده ای باز می شود و دستم را در دستش می گیرد. شاید که زندگی ادامه دارد. طوری که رویداد با مأوا گزیدن در خاطره به شکلی تراژیک دست به حذف خود می زند.
روایت اول: 25 ژانویه/7 فوریه 2014

.